همه جا تاریک است، با ترس بلند میشوم صدای شن و خاک زیر پاهایم حس میکنم، صدای سنگ ریزه که زیر پا میغلتد، سُر میخورم، روی زمین غلت میزنم داد میزنم: یکی بهم کمک کنه، حس سوزش در گونه سمت چپم، حس سوزش در سمت چپ بدنم که تا استخوان می سوزد، با ضربه محکم به وسط سرم، از حال میروم
زمانی که به هوش می آینم حس قطره گرم را روی گردنم احساس میکنم، با ترس به سرم دستم میزنم «خون» سرم خون می آمد، برای کمک داد میزنم«کمک» ولی مثل تمام کمک های که خواستم بی پاسخ ماند، بی پاسخ ماند و در جواب کمک، سکوت و تنهایی هدیه ام شد، سعی میکنم بایستم و دوباره سر نخورم، از شدت ضربه شدید حالت تهوع و سردرد بسیار بد و شدید دارم، مانند تمام شرایطی که کلماتم میخوردم، بغض هایم را میخوردم، با پاهای لرزان و دستی که به دیوار تکیه دادم آرام آرام جلو میروم، من کجا هستم؟؟ تا دقایقی پیش، وایسو، دقایقی پیش؟؟ دقایقی پیش من تلاش میکردم زندگی ام را تمام کنم؟؟ آره، آره دقایقی پیش من مقداری قرص آرامبخش درون آبی حل کردم و سر کشیدم،من مردم و این جهنمم من است؟؟ راهرو ایی تاریک، بی پایان که هر چند بار باید سُر بخوری و سرت متلاشی شود؟؟ امکان نداره از تمام دلایلم برای خودکشی سخت تر باشد، یا نکند مردم و اینجا بهشت من است؟؟ در حال رفتن به چمن زاری هستم که پر از پروانه های آبی است، پروانه آبی را بی دلیل دوست دارم, پروانه با بال ها ابی پرنگ گویی خدا ساعت ها با تمام دقت بال هایش را رنگ زده، با خال های سفید گویا فرشتگان خدا به بال هایش آبرنگ سفید پاشیده اند، قو های سفید رنگ و برکه پر از آب های شفاف انقدر شفاف کف برکه به خوبی دیده میشود، در همین فکر ها بودم که با سرعت نور به عقب پرتاب شدم، درون خودم پرتاب شدم، افرادی با روپوش سفید داد زدند «احیا شد»
به راستی به کجا میرفتم، جهنم یا بهشت؟؟