ویرگول
ورودثبت نام
اهورا هاشمی
اهورا هاشمی
اهورا هاشمی
اهورا هاشمی
خواندن ۵ دقیقه·۱ ماه پیش

13

توی تموم زندگیش ی چیزی میخواست فقط ی چیز میخواست زمانی که داشت توی توالت دنبال اون گردنبند می‌گشتم ناگهان چیزی دیدم که نظرمو جلب کرد آیینه دستشویی خیلی کثیف بود خیلی کثیف تر از چیزی بود که اغلب به نظر می‌رسید سعی کردم که گردنبندو رها کنم و ببینم که چه چیزی باعث کثیفیش شده بود عرق سردو حرارت بالای بدنم باهم ترکیب شده بودنو از من ی هیولا ساخته شده بود که تموم رگای گردنش باد کردنو قرمز شدنو چشماش داره از کاسه در میاد به خاطر بوی کثافتی که اونجا داشت خفم میکرد اما من تو اون لحضه همه چیو فراموش کردم و تنها دچار ی دوگانگی مجدد شدم که گردنبندو نجات بدم یا ولش کنمو برم ببینم چی آیینه دستشوییو کثیف کرده اصلا باچی کثیف شده چیجوری انقد لکه داره لکه چیه اصلا فقط دلم میخواست که یک باره بمیرم چون عرقای پیشونیم داشت منو میخاروند روی عصابم بود یک باره همه چیو رها کردم گور بابای گردنبند کور بابای هر زنی که دوسم نداشتو من به خاطرش نیم ساعت تا کمر رفته بودم توی کاسه توالت گیر کرده بودم وسواس فکریم داشت عذابم میداد باید اینه رو نگاه میکردم ، بلند شدم و دیدمش ، اینرو دیدم ، ولی ... ولی ولی نمی‌دونم چطور میشه ی کثیفی خالصو توصیف کرد انگار که خودمو توش نمی‌دیدم اون ی شخص دیگه ای بود اون انگار من نبود یا شاید من اون نبودم ولی هیچ تفاهمی نداشتیم خیره شده بودم بهش اونم مثل من دستش تا آرنج توی دستشویی بود عرق سردو حرارت بدنش باهم ترکیب جالبی مثل مرگو ساخته بودن به آینه نزدیک شدم اونم نزدیک میشد چشماش ابی بود مثل من ولی من آبی آسمونی تری بودم البته توی نور خورشید ولی اون آبی کم رنگ تری بود انگار خیلی خسته بود ولی عصبانی توی عمق عمیق اقیانوس چشماش چیزایی میدیدم ی دنیا حرف بود ی دنیا غمو غصه و خشمو نفرتو کینه و عصبانیت ولی انگار ی صندوقچه اونجا بود کنار همه اینا که روش نوشته بود در این صندوق امید نگه داشته میشود امید برای من عجیب بود چطور کنار اینهمه احساسات ترسی که تموم وجودشو پر کرده بود می‌تونست همچین صندوقی داشته باشه دستمو بردم سمتش تا نازش کنم صورت لطیفی داشت ی آبی به صورتش زدم چشمای خیلی زیبایی داشت پر از تکرر و حرف اونم دست منو گرفت ازش خواستم که رها کنه و اون هم رهام کرد سرمو با دوتا دستش گرفت و کوفت توی آینه نه از بغل و کنار از وسط صورت جوری که دماغ و چشم آسیب ببینه تاثیری نداشت بهش گفتم رها کن اون مجدد صورتمو به طرز محکمی زد توی آینه تقریبا یک بار اول درد داشت باز دوم سوزش و بار سوم چیزی جز خون دیده نمیشد بار چهارم خون هم دیده نمیشد نصفه نیمه خونی که تموم اینه و صورت اونو پر کرده بودو میدیم احتمالا ی تیکه شیشه رفته بود توی مردمک چشم سمت چپم بار پنج بویی حس نکردم داشتم ازش لذت میبرم چون دیگه اون بوی کثافتی که روی تموم سلولای بدنم داشت ضربه میزدو خفه کرده بود خوشحال بودم که بویی حس نمیکردم مجدد ازش خواستم رها کن بار ششم صورتمو چسبود به آیینه و بالا و پایین کرد تا با خون یکی شم شاید جذاب تر به نظر می‌رسیدم بار هفتم زبونمو گرفت و میکشید روی خونای روی آیینه طعم خون مزه ی آهن و میله زنگ زده و پوسیده که با مزه خون قاتی پاتی شده بود بار هشتم همین کارو تکرار کرد منتها دیگه چیزی مزه نمی‌کردم زبونم تقریبا به دو یا سه قسمت تقسیم شده بود اما لذت بخش ترین جای ماجرا قرق شدن در خون بود خون خون خون سیاهو قرمز برام جذاب بود شاید تازه اون لحظه داشتم معنیه واقعی رها بودنو می‌فهمیدم آزاد بودن اینکه خودمو سپردم به کسی که توی آینست برام مثل خوردن توت فرنگیه قرمز لذت بخش بود وقتی که توت فرنگیو گاز میزدم رنگ قرمز داشت همرنگ خون من بار نهم چند تا مروارید زیبا و خوشگلو سفید از دهنم افتادن بیرون چه قدر زیبا بودن تاحالا هیچوقت دندونامو از نزدیک ندیده بودم چون از بچگی هر موقع دندونم میوفتاد مامانم یکی میزد تو دهنم تا قورتش بدم من بلاخره اونارو دیدم چه قدر مقاوم و زیبا بودن انگار از جنس الماس بود اما زیباتر از اون عاشقشون شدم توی دستام نگهشون داشتم تقریبا تموم دندونام توی مشتم بود هیچی دیگه نمی‌خواستم من ی آزادم من ی رهام ازش مجدد خواستم که منو به اوج برسونه بار دهم گردنم شکست بار یازدهم به یک باره از آیینه اومد بیرون با ی چاقوی تیزه کهنه ای که انگار مال صد سال پیش بود و رنگ‌پریده بود اومد این سمت پشت سرم شروع کرد به بریدن گوشت پشت سرم دقیقا سمت نخاعم خب خیلی پوستم کلفت بود بلاخره با کلی ضربه و گاز گرفتنو برش های زیاد رسید به نخام ریشه کمرمو گرفتو با دندوناش نخامو پاره کرد انگار که ی بندی از ستون فقراتم آزاد شده بود حس آرامش و ول شدن روی زمین جوری که دیگه درد پاهامو حس نمیکردم میخچه های پام دیگه درد نداشتم انگشتام هیچ حسی نداشت و همینطور کمرم نمیتونم کوچک ترین تکونی بخورم ول شده بودم روی دستشویی صورتم بغل کاسه توالت افتاده بود هیچ تکونی نمی‌تونستم بخورم فقط رهایی بود

ازش لذت می‌بردمو ارضا میشدم تاحالا هیچوقت حس آزادیو تجربه نکرده بودم من ی انسان آزاد بودم من خوشحال بودم همه چیز داشتم و هیچ چیز نداشتم من بی‌نیاز بودم خون در درون من شنا میکرد و من در درون خون غلط میزدم انگار قبلا باهم یکی نبودیم جوری که انگار هیچوقت خون جزوی از من نبود جز اون لحضه که خون منو توی آغوش سیاه خودش حبس کرده بود مثل عنکبوتی که تارهاشو به دور پروانش میپیچه و عاشقانه اونو مثل ی عروس می‌پرسته ، بار دوازدهم منو برگردوند به سمت خودش با همون چاقوی پوسیده زنگ زده ی تیز خراشیده شده ای که توی دستش داشت یک راست اومد توی چشم سمت راستم فوران خونو حس میکردم که صورت اون رو هم پوشونده بود اون روی من افتاده بود کم کم داشتم عاشقش میشدم که بار سیزدهم گلومو بریدو... سیزدهمبریدو...بریدو....نمی‌تونستم بخورم فقط رهایی بود

منو
۱
۰
اهورا هاشمی
اهورا هاشمی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید