از اول صبح اتفاقات برایم نوشته می شدند، انگار ذهنم خودش را برای پردازش آماده کرده بود تا شب هنگام آنها را به نوشتار در بیاورد.
امروز بعد مدت ها زندگی را جالب نگریستم، هر چیز کوچکی می توانست ، خنده دار ، بامزه ،دوستداشتنی ، مضحک، خوب ، درد آور و ... باشد،
پدیده ها حس داشتن!
وارد اتاق که شدم با حجم بوی زیاد نان بربری مست شدم. بربری تازه که روی میز با پلاستیکی پوشییده شده بود، قطعا برای ما نبود پس خودم را جمع کردم و از اتاق بیرون رفتم.
وارد اتاق که شدم با حجم بوی زیاد نان بربری مست شدم. بربری تازه که روی میز با پلاستیکی پوسیده شده بود قطعا برای ما نبود پس خودم را جمع کردم و از اتاق بیرون رفتم.
گویی آن روز ، از آن روز هایی بود که باید پاپکورن به دست باشی و به تماشا بنشینی !
سه شنبه ها ! روز اختصاصی بود . قرار بود با یکی از دبیر ها صحبت کنم . حرف هایش نجوای حال خوب را می داد. اینکه هنوز دیر نشده است !
راست می گفت ؟ نمی دانم ، ولی نگاه تاسف بار بعضی هایشان جالب نبود . انگار در حالی که آنها فریاد زده بودند نباید روی آن گیاه گوشتخوار بروم و من لجبازی کرده بودم و دقیقا پایم رو درون دهانش گذاشته بودم .
در آن شلوغی زندگی شاید گذشته پناهگاه امنی برای یک آشفته حال دیوانه بود !
گذشته ای پر از خاطرات ...
او هنوز من را بابت هدیه کوچیکی که تقدیمش کرده بودم به خاطر داشت !
آن یکی هنوز از دستمان شاکی ولی دوستار بود !
دیگری همچون پروانه ای پرواز می کرد
و دیگری سلامی مختصر برای اجابت؛
ولی حیف از آنکه نتوانستیم از کویر زندگی حالمان به دریای آنجا سرک بکشیم ، زیرا رمز شب را نداشتیم !
امروز دنیا من را به بازی کرده بود . چشم می چرخاندی دیوانگانی همچون خودت را می دیدی. از آن دخترکی که هزار دور ، دور خودش چرخید تا آن مردی که نزدیک بودجانش را زیر ماشین از دست بدهم ولی در آن لحظه خندید و شکلک در آورد ، تا آن موتور سواری که خود را از وسط چمن ها به راسته دیگر چمن ها می رساند ، تا آن ماشینی که قصد رفتن به گاردریل را کرده بود ولی خدا نکرده نبود !
حتی او که من را شیفته وجودش می کند ، اویی که می توانم در کنارش همچون کودکی ۵ سال فارغ از این دنیا رها شوم و با دستانمان ، دستی بسازیم برای دیوانگی !