گوشش را گرفت و سخت پیچاند ، چاقو را بر زیر گلویش گذاشت و با قهقه ای سکوت فضا را شکست.
فضایی پر از وهم و خیال برای یادآور دستان بی مهر آن بی وجدان !
وجدان ؟ از چه سخن می گویی ؟
خدایا ، خدایا ،خدایا چرا انقدر بچه ای ؟!
یادت رفت ؟ تو خانه ات را تغییر داده ای
همسایه های جدید
دل بکن از آن خانه ویلایی پر دار و درخت
تو وارد برجی ۱۰۰۰۰ طبقه با زندگی سرد و خاموش شده ای
صدایشان را می شنوی ؟
دیدی ؟ هیچ! شبیه شهر اشباح است.
کاش زیر گوشش می زدم و حالش را جای می آوردم!
خب چگونه بگویم کاش دوباره خود را برای خواندن یک بیت کوتاه در مکانی ساکت تشنه می کردیم، کاش چنان می نشستیم که راه درویی به جز پریدن از روی صخره ها باقی نمی ماند، کاش می نشستیم و رقص خرچنگ های بارانی را تماشا می کردیم، کاش دوباره در انتظار یه ساعت وجودمان آتش می گرفت و قلب هایمان به دستانمان می جستند.
کاش مکان امنی داشتیم برای گذشتن های پی در پی
کاش او نمی گفت که باید آنجا را فراموش کنی !
امروز ؟ خلاصه و کوتاه ، گردباد بود !