ساعت10شب
....
دینگ دینگ
+بله؟
_باز کن
+شما؟
_باز کن دیگه اه
در باز شد. از همه جایش اب میچکید. خیس خیس بود. جعبه چوبی صیقلی خورده ای را از زیر کاپشنش در اورد و به سمت تینا گرفت.
+این چه وضعشه ؟ عین موش اب کشیده شدی که.بیا تو بیا تو....
_نه کار دارم باید برم
+یعنی چی؟
_این هدیه اته. تولدت مبارک
+ممنون. نمیای تو؟
_ن دیرم شده. مواظب خودت باش. دوست دارم
+منم.خدافظ
_خدافظ
هوا تاریک بود.انگار از آسمون سیل میبارید.
شلپ شلپ
برگ های زرد و نارنجی زیر پایش خیس خیس شده و به اسفالت چسبیده بودند.
اتفاقات اون روز در ذهنش مرور میشد. برای پیدا کردن گل مورد علاقه تینا چه کار ها ک نکرده بود, چه جاها که نرفته بود.
و وقتی فهمید اون گل زاده ذهن یک نویسنده است.....
اون گل افسانه ای بود.
و باید برای پیدا کردنش به افسانه ها سر میزد. تنها جایی که نگشته بود.
خوب شد ساحره رو دید.
حداقل تینا را به یکی از ارزو هایش رساند. حاضر بود برای تینا هرکاری بکند.
چیزی بیشتر از دوستی ساده بینشان بود. اون احساس عجیبی به تینا داشت.
دوسش داشت. بیشتر از خودش دوسش داشت.
و هیچ وقت جرعت گفتنش را به تینا نداشت.
نسیم سردی وزید و باعث شد از سرما به خود بلرزد. لبخندی گوشه لبش بود. راه میرفت و اهنگ مورد علاقه تینا را گوش میکرد.
ناگهان از درد دولا شد. ساحره بهش هشدار داده بود.
درد داشت. به راه رفتن ادامه داد. ماشین ها از کنارش میگذشتن.انگار زمان روی دور تند بود. غرق در موزیک دور خودش میچرخید.
صدای باد
صدا ناله
صدای موزیک
قطرات بارون
موزیک بود و موزیک
از درونش نور های ملیح بنفش و ابی اسمانی خارجی میشدند و چرخ میزدند دورش و به سمت بالا میرفتن.
درد
لبخند
محو شدن
ساحره گفته بود. ساحره هشدار داده بود.
اون از وجودش گذاشت تا گل واقعی شود. تا دیگر افسانه نباشد. تا بشود همان گلی که از عشقش مراقبت میکند. همان گلی که جاویدان است. تا...
چشمانش را بست و گذاشت در موزیک غرق شود.
بارون
فراموشی
اون دیگه یک انسان نبود. جزئی از گل بود. گل مورد علاقه تینا. گلی برای تینا
اون یک اسمرالدو شده بود. تنها گل افسانه ای حقیقی
((اثرات همنشینی با بعضیا?وای این چیه نوشتم؟))
اینم اهنگش
https://melovy.ir/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D8%A2%D9%87%D9%86%DA%AF-the-truth-untold-%D8%A7%D8%B2-%D8%A8%DB%8C-%D8%AA%DB%8C-%D8%A7%D8%B3-%D9%85%D8%AA%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D9%85%D9%84-%D9%88-%D8%AA%D8%B1/