دلم میخواست بغلش کنم. بغضشو میدیدم
ولی.....
نمیشد
عشقش بیمارستان بود. رابطشون خیلی قشنگ بود و من واقعا دلم نمیخواست اتفاقی واسه هیچ کدومشون بیوفته.
کنارم نشسته بود و بلند بلند مداحی میخوند.
صداششششش
موقع مراقبت از همه زندگیش, دیده بودمش.
وقتایی ک رگ غیرتش میزد بیرون
...
هعی...
حیف بود
اونا برای هم بودن
اونا همدیگرو کامل میکرد
هوای همو داشتن
حرف زدن بلد نبودن
ولی خوب بلدن چجوری ثابت کنن
بدون گفتن حتی کلمه ای .....
.
.
.
.
.
.
.
گریه نمیکرد. نمیخواست ضعیف دیده بشه.
اما
اشکو توی چشماش میدیدم
درد رو توی قلبش میدیدم
فریادو توی بغضش
و عشقو توی نفس کشیدنش
خیلی جوون بود برای اینکه با مرگ اون روبرو بشه
هنوز راهی نرفته بود
هنوز خیلی بچه بود
خیلی بچه بود
خیلی....
تلفن زنگ زد. مثل برق جهید و از دستم کشیدش.
اشکی چکید....
اما از ذوق
حالش خوب بود.زنده بود ,
و همراه خودش یک نفر دیگرو هم احیا کرده بود.....
(بر اساس واقعیت)