هوا مثل سگ گرم بود. ساعت 9 یکی از شب های تیرماه، در حال سفر توی مناطق کویری کشور بودیم.
روز خسته کننده ی سختی داشتم و بعد چهار پنج ساعت مچاله شدن در ماشین و خوابیدن در همون حال، تشنگی و گرمای زیاد بیدارم کرد. گلوم میسوخت و قوز بالا قوز هم دعوا های خانوادگی بود. منم به این فکر میکردم که کجا سرمو بکوبم بهتره؟
گوشی رو برداشتم تا حواس خودمو پرت کنم که با 12 درصد شارژ باطری روبرو شدم. کارد میزدی خونم در نمی اومد. سعی کردم بیخیالش بشم و پیام های انباشته شده ی یک هفته رو یجوری ماست مالی کنان جواب بدم فقط بره که
پیامی که نباید میدیدم رو دیدم...
تغییر رشته؟ اونم دو نفر از بهترین دوست هام؟ عالی شد.
توضیح اش از توان من خارجه ولی به حدی از سال تحصیلی روبرو ام ناامید شدم و ترسیدم که جناب سگ گرما و دوستانش یادم رفت.
-ساعت 11 شب
سردرد بعد گریه؟ بله. کلافه بودم کلافههه
بعد چندین ساعت دور دور و بلاتکلیفی و جربحث های بی پایان همراه با عزیزان جانم، بالاخره یکجا نشستیم که شام بخوریم.
هوا گررررم
وسط رژه بچه سوسک ها
نشستیم که چی؟ شام بخوریم.
منم عصبانی از زمین و زمان و درک نشدن و متهم ردیف اول بودن...
ناگهان
چشمم خورد به در شبستان یا شایدم قسمت مردانه مسجد دقیق نمیدونم.
وای
یک دل نه صد دل عاشق شدم
بس که زیبا بود
توی همون هیری ویری فیل ام یاد هندوستان کرد و به یاد قدیما قصد کردم ازش عکس بگیرم
به به
گوشی حافطه نداره که جانم
خودمو کشتم
چه عکسایی رو پاک کردم
ببخشید پاک نه فدا کردم که قد یه ارزن جا باز بشه
ده تا عکس پاک شده در مقابل یک عکس
معامله ی خیلی خوب و منطقی ایه مگه نه؟
گوشی لامصب
اینجا بود که دیالوگ همیشگی مامانم پلی شد:
((داری عکس میگیری؟ از این؟ از ایننن؟ بروبابا این تو اینترنتم پیدا میشه))
خلاصه که با بدبختی و نور داغون عکسه رو گرفتم و بیخیالش شدم که نمیشه بابا تو رو چه به عکاسی اونم این وسط
...
اون روز بالاخره تموم شد
فکر کنم یک هفته هم گذشته بود
همینطوری لش کرده بودم توی گالری که چشمم به عکس اون شب افتاد و منو میگی
دوباره
یه دل نه صد دل عاشق شدم.
عجیبه ها ولی بنظرم از عکسی که اون شب دیدم خیلی بهتر شده با اینکه هیچ ویرایشی اش نکردم