ویرگول
ورودثبت نام
سایه
سایه
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

قهوه ی سرد شده....

دوتا تنگ ماهی رو تصور کنید
لبریز از عسل
که داخلش
رگه هایی به نازکی تار مو
از پوست پرتقال
و
گرد قهوه
غوطه ور هستند
حالا
داخل هر تنگ
یک ستاره هم درحال شنا کردن است
و هر از چند گاهی هم چشمکی میزند و
دل میبرد.....
این دوتا چشم توسط مژه هایی به بلندی شعر خدا
محاصره شده اند
مژه هایی پیچ خورده و طلایی رنگ
مانند پیچک خشک شده رو دیوار حیاط خانه مادربزرگ
......
پایین این دو تنگ
رگ های کوچک خونی
لای پوست نازکش
شیطونی میکنند و در هم گره میخورند
و فریاد میزنند این فرد خسته است چون دیشب نخوابیده است
و هیچکس نمیدانست
لای چروک لبخند هایش
چقدر غم پنهان شده بود
یا با چتری های ژولیده روی صورتش
قصد داشت چه چیزی را قایم کند
تا اینکه
رگ های مچ دست اش
از هم شکافته شد
و خون روی کاغذ کاهی رنگ
شره کرد
و چشمهایش
بسته شدند
آری...بسته شدند و دیگر هیچ وقت باز نشدند.....
از آن موقع به بعد
بجای زل زدن به چشم هایش
به دستهایم خودم نگاه میکنم
و
سردی دستانش را در آن طلوعی که
روی تختش
بیحال و خونی بودند
به یاد میاورم

بوی آویشن و لیمو میداد..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید