ویرگول
ورودثبت نام
Ards
Ardsمن آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
Ards
Ards
خواندن ۶ دقیقه·۳ ماه پیش

آترن فرزند آتش

arash 1313:
فصل اول – بخش ۳.۳: جشن آب و پیوند سرنوشت
خورشید در اوج آسمان می‌درخشید و نورش بر موج‌های رودخانه مقدس می‌تابید،
گویی زمین و آب با یکدیگر هم‌خوانی داشتند و همه چیز برای جشن آماده بود.
قبیله آریا، در کنار رودخانه، گرد آمد؛
و این روز، روز جشن آب بود، آیینی باستانی که از دوران کهن، برکت و پاکی را گرامی می‌داشت و نیروهای طبیعت را ستایش می‌کرد.
زنان و مردان با جام‌ها و کوزه‌های پر از آب زلال،
به نرمی و شادی بر یکدیگر آب می‌پاشیدند و خنده‌هاشان با خروش رود و نغمه پرندگان در هم می‌آمیخت.
آریا، در میان جمعیت، دست دانیال‌وار را گرفت و گفت:
«ای دانیال‌وار، امروز آب و آتش با هم پیمان می‌بندند.
اگر دل‌هایمان پاک باشد، فرزندمان، که در راه است، نشانه‌ای از عشق و قدرت خواهد شد.»
دانیال‌وار، جامی از آب برداشت و بر پیشانی آریا ریخت؛
و با صدایی پر از عشق و سوگند گفت:
«ای آریا، من عهد می‌کنم که تا آخرین نفس، نگهبان تو، سرزمین و فرزندمان باشم.»
مردم، با شور و شادی، بر فراز موج‌ها و زمین، آب‌ها را به هوا پاشیدند؛
و در هر قطره، نوری از امید و زندگی منعکس شد.
باد و آتش در هم پیچیدند و رودخانه، پاسدار پیمان دل‌ها، با شفافیتی بی‌سابقه درخشان شد.
اما حتی در این روز سرشار از شادی و عشق،
سایه‌ی تاریکی و خیزش دیوان، آرام و صبور، در کمین نشسته بود؛
زیرا سرنوشت آترن و قهرمانی که هنوز پا به جهان نگذاشته بود،
با آتش و خون، امتحانی بزرگ در پیش داشت…

فصل اول – بخش ۴: صلح کوتاه و خیزش تاریکیپس از جشن آب و پیمان دل‌ها، روزها آرام و شاد گذشتند؛
قبیله‌ها در کنار رودخانه، زندگی ساده و پرامیدی داشتند.
دانیال‌وار و آریا، با خنده و گفتگو، روزها را سپری می‌کردند،
و هر روز، پیوندشان عمیق‌تر می‌شد.
اما حتی در آرام‌ترین لحظات، سایه‌ای تاریک، کمین کرده بود.
شب، با مه‌ای سنگین و سکوتی که تنها صدای جریان آرام رودخانه را می‌شکافت،
دیوان، با رهبری دیوهای عظیم‌الجثه و بالدار، از دل کوه‌ها و بیابان‌های دور،
با صدای غرشی که آسمان و زمین را می‌لرزاند، به سوی قبیله حمله کردند.
باد تند و سرد، شعله‌های آتش جشن را خاموش کرد و برگ‌ها و خاک را در هوا به رقص آورد؛
دیوان، با چشمانی سوزان و دهان‌هایی که شعله می‌پاشید،
همراه با فرمانده تاریک خود، بر قبیله هجوم آوردند.
مردان قبیله، با شمشیر و نیزه آماده شدند،
اما قدرت و تعداد دیوان چنان بود که زمین زیر پایشان می‌لرزید.
دانیال‌وار، با شمشیری در دست و عصای سنگین، در مرکز میدان ایستاد؛
هر ضربه‌ی او، چندین دیو را به عقب می‌راند، اما تعداد دشمنان پایان‌ناپذیر بود.
آریا، در کنار زنان و کودکان، با قدرت نهفته‌ای که از آب‌ها می‌گرفت،
سعی می‌کرد آنها را از شعله‌ها و بال‌های دیوان محافظت کند؛
اما دیوان، با ترفند و نیرنگ، قبیله را به محاصره گرفتند.
صحنه‌ی فاجعه:
دیوها دیوارهای چوبی و سنگی قبیله را فرو ریختند.
شعله‌ها در آسمان می‌رقصید و دود، زمین و هوا را فراگرفته بود.
فریاد مردان و زنان با غرش دیوها ترکیب شد و صدایی هولناک ساخت.
دانیال‌وار، با تمام نیرو، به نبرد ادامه داد،
اما فرمانده دیوان، با قدرتی فراتر از هر دیو دیگر، او را از پای انداخت؛
و مردان دیگر قبیله یا کشته شدند یا پراکنده شدند.
آریا، که بار دار بود، توسط دیوها اسیر شد و به دل تاریکی کشیده شد؛
او تنها امید و نگهبان آینده فرزند بود، و در شعله‌ها و دود، صدای او با فریاد فرزند آینده در هم آمیخت.
در دل شب، رودخانه و آب‌ها گویی گریستند؛
باد و آتش، شاهد فاجعه‌ای بودند که پیش روی قبیله افتاده بود.
و در میان همه‌ی این تاریکی و خون، فرزند آریا و دانیال‌وار، هنوز زاده نشده، اما سرنوشتش در شعله‌ها رقم می‌خورد…

فصل اول – بخش ۵: تولد آترن – شعله‌های ققنوس
شب، تاریک و پر از مه بود،
و شعله‌های آتش از قبیله در حال سوختن، به آسمان پرتاب می‌شدند.
باد، خاکستر و دود را با خود می‌برد، و صدای فریاد انسان‌ها با خروش دیوها در هم آمیخته بود.
آریا، با شکمی که فرزند آینده را در خود حمل می‌کرد،
در میان شعله‌ها ایستاده بود؛
چشمانش پر از درد، اما روحش پر از قدرت و عشق بود.
او می‌دانست که تنها راه نجات سرنوشت فرزند، قربانی شدن خودش است.
دانیال‌وار، زخمی و خسته، تلاش می‌کرد تا به او برسد،
اما دیوها او را از مادر جدا کردند.
و فرمانده تاریکی، با نگاهی پر از نفرت و خشم، فریاد زد:
«هیچ نوری از این سرزمین باقی نخواهد ماند!»
آریا، در دل شعله‌ها، به رودخانه و آتش نگاه کرد؛
و در لحظه‌ای که دود و خاکستر همه چیز را پوشانده بود،
نیرویی نهفته در او، قدرتی از تبار آب و عشق، فوران کرد.
شعله‌ها، به جای سوختن، او را بالا بردند و بدنش به خاکستر تبدیل شد؛
اما از دل همان آتش و خاکستر، نور عظیمی فوران کرد:
فرزندی با چشم‌های درخشان و موهایی که شعله می‌کشید،
با بال‌هایی از آتش و نوری که تاریکی را می‌شکافت،
به جهان پا گذاشت: آترن، ققنوس زاده‌ی آتش و آب.
باد و رودخانه، شاهد تولدی بودند که حتی دیوها از آن ترسیدند؛
و در میان ویرانی، صدای گریه آترن با صدای خروش رود و باد ترکیب شد،
و گویی همه‌ی جهان، برای لحظه‌ای، نفس خود را حبس کرد.
دانیال‌وار، با چشمانی پر از اشک و قلبی شکسته، فریاد زد:
«آریا… تو جاودانه شدی، و فرزندت، ققنوس ما، به جهان آمده است…!»
و دیوها، حتی با تمام تاریکی و قدرت خود، نتوانستند نور این فرزند را خاموش کنند؛
شعله‌های آترن، آغازگر افسانه‌ای شدند که نه تنها قبیله، بلکه سرزمین و حتی دل تاریکی را به لرزه درخواهد آورد.

فصل اول – بخش ۶: تولد آترن و نخستین شعله‌ها
دشت‌ها و رودخانه‌ها، هنوز در سکوتی سنگین فرو رفته بودند؛
باد و شعله‌های خاموش، خاطره حمله دیوها را با خود حمل می‌کردند.
اما از دل خاکستر و دود، صدایی تازه و نورانی برخاست؛
آترن، فرزند آریا و دانیال‌وار، زاده شد؛ فرزندی که از دل آتش و آب به جهان پا گذاشته بود.
چشمانش چون دو ستاره درخشان و شعله‌ور بودند،
و هر نگاهش، گویی می‌توانست تاریکی را خرد کند.
موهایش، با درخششی شبیه شعله‌های آتش، به آرامی در باد حرکت می‌کرد؛
و نفس‌های نخستینش، با خروش رودخانه و زمزمه باد، درهم آمیخته بود.
زمین، گویی متوجه تولد ققنوس شده بود؛
سنگ‌ها از جای خود می‌لرزیدند، موج‌ها به شور در می‌آمدند و پرندگان در آسمان، نوایی شگفت می‌خواندند.
باد، خاکستر شعله‌ها را در هوا می‌پراکنده کرد، اما هیچ چیز نتوانست نور آترن را خاموش کند.
نخستین واکنش‌های قدرتش:
وقتی قطره‌ای آب به پایش برخورد کرد، فوران نور و شعله‌ای کوتاه در هوا پدید آمد؛
وقتی دست کوچکش به خاک برخورد کرد، ترک‌هایی پر از نور در زمین نقش بست؛
حتی صدای گریه‌اش، موج‌هایی از انرژی ایجاد می‌کرد که با هر لرزش، شاخه‌ها و برگ‌ها می‌رقصیدند.
دانیال‌وار، با چشمانی پر از اشک و قلبی شکسته اما پرامید، گفت:
«آریا… نگاه کن، فرزندت، نه فقط میراث ما، بلکه نیرویی فراتر از هر چیزی است که دیده‌ایم.»
آریا، حتی در غیاب جسمش، روحش در نور و انرژی آترن زنده بود؛
و آترن، در نخستین لحظات زندگی‌اش، حس کرد که جهان پر از نور و تاریکی است، و سرنوشتش، مسیر حماسه‌ای عظیم را رقم خواهد زد.
باد و رودخانه، شاهد تولدی بودند که نه تنها سرزمین، بلکه جهان را به لرزه خواهد انداخت؛
و در دل تاریکی، دیوها فهمیدند که این کودک، نیرویی است که حتی آن‌ها هم نمی‌توانند شکست دهند.

فرزندآتش
۱۲
۰
Ards
Ards
من آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید