ویرگول
ورودثبت نام
Ards
Ardsمن آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
Ards
Ards
خواندن ۵ دقیقه·۱ ماه پیش

آخرین جاویدان بخش اول

دوستان گرامی این اولین بخش از داستان جدیدم هستش اگه نظرات خودتون رو درباره این داستان دارین حتمی بهم بگین ممنون

آفتاب از لابه‌لای ستون‌های شکسته‌ی پرسپولیس فرو می‌چکید و سایه‌ها، چون پرچم‌های سوخته، بر سنگ‌های داغ می‌لغزیدند.
باد از میان نقش‌برجسته‌ها می‌گذشت و گردِ زمان را بر چهره‌ی شاهان جاودان می‌پاشید.
در میانه‌ی میدان سنگی، بر پله‌های ترک‌خورده‌ی کاخ آپادانا، نشسته بودم؛
زره‌ام زنگار گرفته، اما هنوز از میان تَرَک‌هایش برق طلا می‌درخشید،
و شمشیری شکسته بر زانویم آرمیده بود،
چنان‌که گویی خودِ تاریخ را به دو نیم کرده بود.
کودکانِ ویرانه‌نشین، با چشم‌هایی پر از حیرت، دورتادورم نشسته بودند؛
کودکانِ بی‌تاریخ، زاده‌ی خاکستر و باد.
یکی‌شان پرسید:
ـ «پیرمرد… راستی، این سنگ‌ها چرا می‌سوزند؟»
نگاهش کردم،
و آتشِ پرسپولیس در چشمم باز زبانه کشید.
لبخند زدم، آن‌گونه که تنها پیرانِ خسته لبخند می‌زنند،
و گفتم:
ـ «زیرا روزی، اینجا، قلبِ جهان می‌تپید…»
باد بوی کهنه‌ی سُم اسب‌ها را آورد؛ بوی زره‌های روغن‌خورده و صدای شیپورهای سپیده‌دم.
چشمانم را بستم، و جهان درونم به عقب لغزید —
تا آن روز که پسرکی لاغر از شوش، در سایه‌ی نخل‌های زرین،
رویای جاویدان شدن را در دل می‌پروراند.

باد از میان نخل‌ها می‌گذشت و برگ‌ها را چون نیزه‌های نرم در هوا می‌رقصاند.
رود، آرام و زلال، در حاشیه‌ی شوش می‌لغزید و آفتاب، طلای ناب را بر دیوارهای خشتی خانه‌ها می‌پاشید.
من هنوز کودک بودم — ارتامان، پسرِ آن مردی که شمشیرش زنگ زمان گرفته بود، و برادری داشتم که نامش را با احترام بر زبان می‌آوردند: ارتوخَشَ، سرباز گارد جاویدان شاهنشاه داریوش.
هرگاه به خانه بازمی‌گشت، بوی روغن زره و غبار راه با خود می‌آورد.
زره‌اش زیر نور غروب چون پولادِ زنده می‌درخشید، و نقشِ بال‌های فروهر بر بازوانش از دور می‌درخشید.
من همیشه پشت ستون گِلی خانه پنهان می‌شدم و با دهانی نیمه‌باز به او نگاه می‌کردم.
می‌خواستم بدانم چگونه انسان می‌تواند چنین راست بایستد، چنان که گویی خود از سنگِ پرسپولیس تراشیده شده است.
شبی، وقتی صدای زوزه‌ی شغال‌ها از دور می‌آمد و مادر با فانوسِ روغنی بر تاق می‌نشست، از او پرسیدم:
ـ «برادر، جاویدان یعنی چه؟»
خندید، صدایی مثل شکستن شاخه‌ی خشک در باد داشت، و گفت:
ـ «جاویدان یعنی مردی که جایش را هیچ مرگی نمی‌گیرد.»
به شمشیرش نگاه کردم، به درخشش نقره‌ای‌اش در نور لرزان فانوس.
در آن لحظه، چیزی در دلم روشن شد؛ نه آتش، بلکه نوری از پیمان.
از آن پس، هر صبح که آفتاب از دل نخل‌ها برمی‌آمد، من نیزه‌ای چوبی در دست می‌گرفتم،
پای بر خاک می‌کوبیدم و در دل زمزمه می‌کردم:
«من نیز روزی جاویدان خواهم شد... مثل ارتوخَشَ، برادرِ من، فرزندِ شوش.»
پدرم گاه لبخند می‌زد، گاه سری تکان می‌داد و زیر لب می‌گفت:
ـ «پسرم، جاویدان شدن، تنها با شمشیر نیست... باید قلبت هم زرین باشد.»
آن شب، ستارگان بر فراز دشت شوش می‌درخشیدند، و باد، بوی رود و روغن زره را با خود می‌برد.
من بر بام خانه خوابیده بودم، چشمانم را بستم و در خیال دیدم که بر دیوارهای سنگی پرسپولیس می‌دوم،
میان ده‌هزار مردِ طلایی، زیر پرچم‌های بنفشِ شاهنشاه.
نمی‌دانستم که آن رویا، روزی مرا تا خاکسترِ همان دیوارها خواهد برد.

صبحِ پنجم بود.
طلوع، شوش را چون جامی از زر در دستان باد می‌لرزاند.
بر نخل‌ها شبنم نشسته بود و صدای زنگِ شترانِ کاروان از دور می‌آمد.
ارتوخَشَ زره‌اش را پوشید؛ آن زره، در نور سپیده می‌درخشید، چنان‌که گویی تکه‌ای از خورشید بر تن دارد.
مادر، گوشه‌ی حیاط ایستاده بود، دستانش لرزان، و پدر با چهره‌ای خاموش، شمشیر پسر را به او سپرد.
من — ارتامانِ کوچک — کنار در، دست به دیوار گرفته بودم و نمی‌توانستم پلک بزنم.
چهره‌اش آرام بود، اما در چشمانش، آن درخششِ بی‌واسطه‌ی مردانی بود که با مرگ آشنا هستند.
به سمتم آمد.
دستش بوی آهن و باد می‌داد.
زانو زد تا چشمانمان در یک خط قرار گیرد.
لبخند زد.
ـ «برادر کوچک من... چرا این‌چنین در من می‌نگری؟»
گفتم: «می‌ترسم، ارتوخَشَ… می‌ترسم بروی و برنگردی.»
دستش را بر شانه‌ام گذاشت و گفت:
ـ «ما، جاویدانانِ شاهنشاهیم، ارتامان. هیچ‌یک از ما نمی‌میریم… تنها از میدانی به میدان دیگر می‌رویم.»
سپس شمشیرش را از نیام بیرون کشید.
تیغه‌اش در نور صبح، چون رودِ زلالِ پارس می‌درخشید.
نوک آن را بر زمین نهاد و گفت:
ـ «به این خاک بنگر، برادر من… این، مادرِ همه‌ی ماست.
هر قطره‌ی خونی که بر آن می‌چکد، دوباره در رگ‌هایش می‌جوشد.
روزی، اگر جاویدان شدی، به یاد داشته باش که جاودانگی در زره نیست… در پیمانی‌ست که با این خاک می‌بندی.»
من چیزی نگفتم. فقط اشک در چشمم جمع شد و بوی آهن در هوا پیچید.
او برخاست، زره‌اش را بست و به مادر تعظیم کرد.
پدر فقط گفت:
ـ «بازگرد، پیش از آنکه نخل‌ها پیر شوند.»
ارتوخَشَ لبخند زد، دستی بر قلبش گذاشت و پاسخ داد:
ـ «اگر بازنگشتم، نخل‌ها مرا در برگ‌های خود خواهند داشت.»
و رفت.
صدای گام‌هایش در کوچه‌ی خاکی پیچید، با هر قدم دورتَر، خورشید در پشتش قد کشید.
باد دامنِ ردای زرینش را به رقص درآورد، و من تا آخرین لحظه، برق زرهش را در میان نخل‌ها دنبال کردم…
تا آنکه تنها غبار ماند.
در دل خود گفتم:
«روزی من نیز خواهم رفت...
با زرهی از نور، در رکاب شاهنشاه، تا انتهای جهان.»
آن روز، شوش آرام بود، اما من می‌دانستم از این پس، هیچ آرامشی در من نخواهد ماند.

من هنوز بوی خاکِ اسب‌های شوش را در یاد دارم.
روزی که برادرم ارتوخش رفت، زمین از گام‌هایش لرزید، نه از سنگینی زره،
که از عظمتی که در دل می‌برد.
سال‌ها بعد، شنیدم نامش را در صفی شنیدم که مردم با احترام آن را ده‌هزار خورشید می‌خواندند —
گارد جاویدانِ شاهِ شاهان.
او در نامه‌ای برایم نوشته بود:
«ای برادر کوچک من، ارتامانِ شوش،
در اردوگاهِ پارسه، ما از سپیده تا شام تمرین می‌کنیم.
هر گام، قسمتی از تاریخ است،
هر ضربه‌ی شمشیر، وعده‌ای برای جاودانگی.»
او نوشته بود که در سحرگاهان، پیش از آن‌که خورشید چهره از دماوند برگیرد،
جاویدانان صف می‌کشیدند؛
پوشیده در زره‌هایی از نقره‌ی پالوده، و تاجی از پرِ شاهین بر کلاه‌خودهاشان.
صدای گام‌هایشان چون رعد بود، و نفس‌هایشان همانند مه صبحگاهی از دهان بیرون می‌زد.
؛من ارتوخش شوشی
در کنار مردانی که از سرتاسر امپراتوری آمده بودند ایستاده ام—
از ماد، از پارت، از باختر، از شوش و از بابل.
ده هزار، نه کم‌تر، نه بیش‌تر.
اگر یکی می‌افتاد، دیگری جای او را می‌گرفت،
تا شمارشان همیشه کامل بماند.
یکی از جاویدانان به او گفته بود:
ـ «ما سایه‌ی شاهیم، ارتوخش.
سایه اگر بلغزد، آفتاب سقوط می‌کند.»
و دیگری، پیرمردی از پَرسا، با چشمان خاکستری گفته بود:
ـ «جاویدان بودن یعنی فراموش کردن خویش.
در این لباس، نام تو دیگر ارتوخش نیست؛
تو نام نداری، زیرا نامِ ما ایران است.»
و او، با غرور جوانی، شمشیرش را بالا برده بود و گفته بود:
ـ «پس بگذارم، جانم نیز بی‌نام بمیرد،
اگر نام ایران بر لب‌ها بماند.»
در نامه‌اش نوشته بود که در روز سوم،
آنان از دیواره‌های سنگی بالا رفتند،
در گرمایی که هوا را می‌سوزاند،
و هر بار که دستی لغزید، ندایی برمی‌خاست:
ـ «جاویدان نمی‌لغزد، مگر به خاک دشمن!»
غروب‌ها، آتشی در میان اردو می‌افروختند،
و صدای تنبورها و سرود جاویدانان بر فراز اردوگاه می‌پیچید:
«ما از خاک برخاسته‌ایم،
و به جاودانگی بازمی‌گردیم.
چون رودهایی که از کوه‌های کوروش سرازیرند،
خون ما در رگ‌های ایران جاری‌ست.»
من، کودکِ شوش، هر بار نامه‌اش را می‌خواندم،
بوی آتش و فولاد می‌آمد،
و در شب‌های بلند، به پرچم کوچک گِلی‌ام نگاه می‌کردم
و خیال می‌کردم من نیز در صف ده‌هزار ایستاده‌ام،
در کنار او،
در کنار جاودانگان.

بر
۲۰
۱۳
Ards
Ards
من آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید