ویرگول
ورودثبت نام
Ards
Ardsمن آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
Ards
Ards
خواندن ۸ دقیقه·۱۱ روز پیش

اعترافات جورج(سه گانه ورا)

باد از شکاف‌های کارگاه سوخته عبور می‌کرد و بوی فلزِ گرم‌شده را با خودش می‌آورد. در و دیوارها انگار سال‌ها پیش دست از زندگی کشیده بودند، اما تنها چیزی که هنوز زنده بود… چراغ کوچک آویزان از سقف بود؛ نوری زرد، لرزان، شبیه آه آخرِ یک ستاره.

پشت میز چوبیِ ترک‌خورده، مردی ایستاده بود. پیراهنش ساده بود، دست‌هایش خاکستری از غبار فلز، و چهره‌اش چیزی میان یک انسان خسته… و یک موجودی که انگار جهان هرگز نتوانسته درک‌اش کند.

او جورج بود. اما نه جورجی که دیگران دیده بودند.

این‌بار، او تنها بود.

و داشت حرف می‌زد… با هیچ‌کس.

یا با همه.

«هرگز فکر نمی‌کردم این‌طور تمام شود… نه این‌قدر آرام.

اگر قرار است کسی بالاخره حقیقت را بداند،

بگذار از زبان خودم باشد…

از زبان فرشته‌ای که محکوم شد انسان شود.»

او آهسته از پشت میز عبور کرد، به جایی رفت که یک ساعت مچی قدیمی روی زمین افتاده بود. آن را برداشت. عقربه‌ها از کار افتاده بودند، مثل همیشه زمانی که او به چیزی دست می‌زد.

«زمان… همیشه با من قهر بود.»

ساعت را آرام روی میز گذاشت و ادامه داد:

«اگر فکر می‌کنی من همیشه کتاب‌فروش یا ساعت‌ساز بوده‌ام، اشتباه می‌کنی.

قبل از اینکه انسان شوم… من صدایی بودم در پردهٔ نخستین.

نه بال داشتم، نه چهره.

من فقط… می‌فهمیدم.»

او مکث کرد. دستش را بالا آورد و روی سینه گذاشت، انگار دنبال چیزی می‌گشت که دیگر نبود.

«در آن جهانِ بالا، وظیفهٔ ما ساده بود:

مراقبت از ذهن‌هایی که دارند خاموش می‌شوند.

هر بار انسانی در تاریکیِ مطلق فرو می‌رفت،

من پایین می‌آمدم.

دستش را می‌گرفتم.

برمی‌گرداندمش به نور.»

لبخند تلخی زد:

«ولی یک‌بار… یک‌بار اشتباه کردم.»

او به سمت گوشهٔ تاریک کارگاه رفت، جایی که تنها یک صندلی سوخته باقی مانده بود. روی آن نشست و گفت:

«من انسانی را نجات دادم که نباید نجات پیدا می‌کرد.

انسانی که قرار بود تاریکی را گسترده‌تر کند.

آنجا بود که حکم دادند:

“تا روزی که انسان‌ها تو را انتخاب کنند،

حق بازگشت نداری.”

و من… سقوط کردم.»

باد ناگهان شدید شد، چراغ آویزان شروع کرد به تاب‌خوردن. سایه‌ها زیر پاهای جورج می‌دویدند.

«به همین دلیل در هر مغازه‌ای که قدم گذاشتی—

در کتاب‌فروشی، در ساعت‌سازی—

من آن‌جا بودم.

نه چون انتخاب‌شان کردم…

چون شما انتخابم کردید.»

او آرام چشم‌هایش را بست.

و برای اولین بار، صدایی از بیرون کارگاه آمد.

صدایی که هیچ انسانی نمی‌توانست تولید کند…

لرزشی شبیه برخورد دو نور.

کسی داشت وارد می‌شد.

چهرهٔ جورج اندکی رنگ باخت، نه از ترس… بیشتر از شناخت.

«بالاخره رسیدی…

امیدوار بودم هرگز نیایی.»

درِ نیم‌سوختهٔ کارگاه آهسته باز شد.

نور سفید، مطلق، بی‌رحم، فضای تاریک را پُر کرد.

و موجودی وارد شد—نه به شکل انسان، نه به شکل فرشته، بلکه چیزی میان سایه و نور.

صدای موجود انعکاس داشت، انگار از چند جهت می‌آمد:

«جورج… وقت اعتراف رسیده.»

جورج آرام گفت:

«می‌دانم.

و نمی‌ترسم.

فقط… نمی‌دانم آیا هنوز اجازه دارم انسان‌ها را دوست داشته باشم یا نه.»

موجود نزدیک‌تر شد. نورش همهٔ سایه‌های کارگاه را بلعید.

«دوست داشتن آن‌ها، جرم تو بود.

و همین‌جا محاکمه‌ات شروع می‌شود.»

جورج بلند شد. نگاهش آرام بود؛ آن آرامشِ دردناکی که در تمام ماجراهای قبلی هم در چشمانش دیده می‌شد.

«پس بگذار من هم اعتراف کنم…

نه برای تو،

برای آن‌که شاید بعد از من وارد این مکان شود.»

او نفس عمیقی کشید، انگار انسانی ژرف‌ترین دردش را به زبان می‌آورد:

«اگر دوباره انتخابم کنند…

من از انسان بودنم دست نمی‌کشم.»

نور موجود لرزید. انگار به خشم آمده باشد.

«پس آمادهٔ سقوط نهایی باش، جورج.»

جورج لبخند زد:

«انسان بودن… ارزش سقوط دارد.»

چراغ بالای سرش خاموش شد.نورِ موجود، مثل تیشه‌ای از جنس سپیده‌دم، تاریکی کارگاه را تکه‌تکه می‌کرد. جورج هنوز ایستاده بود، صاف، بی‌حرکت؛ مثل کسی که پذیرفته است زمانِ خودش رسیده، اما هنوز نمی‌داند چه تقدیری در انتظارش است.

موجود گفت:

«جورج، آماده باش. دادگاهِ نخستین آغاز می‌شود.»

و زمین—آن زمین سوخته و سرد—ناگهان شروع کرد به فروپاشیدن.

چوب‌ها ترک خوردند.

دیوارها دود شدند.

چراغِ خاموش بالای سرش تبدیل شد به خاکستر.

اما نه آتش بود، نه زلزله.

این فروپاشی خاموش بود.

مثل این‌که جهان فقط تصمیم گرفته باشد دیگر وجود نداشته باشد.

جورج یک قدم عقب رفت.

نه از ترس.

از خاطره.

«سال‌ها بود… که صدای این گسست را نشنیده بودم.»

موجود زمزمه کرد:

«سال‌هاست که نباید می‌شنیدی.»

جهانِ دیگر آشکار شد

وقتی زمین آخرین تکهٔ خود را رها کرد، زیر پای‌شان شهری نبود، خاک نبود، تاریکی هم نبود.

فقط یک سطح بی‌نهایت سفید.

نه نور… نه سایه.

جایی میان بودن و نبودن.

جورج به اطراف نگاه کرد.

در این فضا نه گذشته وجود داشت، نه آینده.

فقط یک سکون تمام‌عیار بود.

«سال‌هاست که پا به اینجا نگذاشته‌ام.»

موجود گفت:

«تو تبعید شده بودی، جورج. فراموش کردی؟»

جورج آرام لبخند زد:

«فراموش نکردم. فقط… تلاش کردم شبیه انسان‌ها به‌خاطر نسپارمش.»

موجود نزدیک شد.

هر قدمش بی‌صدا، بی‌اثر، اما سنگین بود.

«دلیل بیاور که چرا از حکم نخستین سرپیچی کردی.»

صدای موجود مثل صدای چندین ناقوس بود که با هم حرف می‌زدند.

جورج گفت:

«من سرپیچی نکردم.

من فقط انسان‌ها را دوست داشتم.»

موجود نورش را شدیدتر کرد:

«دوست‌داشتن آن‌ها، خیانت به عهد است.»

جورج نگاهش را پایین انداخت.

به دست‌هایش.

به رگ‌هایی که زمانی نور در آن‌ها جریان داشت…

و حالا خون.

«من فرشته بودم،

اما از وقتی انسان شدم، فهمیدم نور توی رگ‌هایشان، از نور ما خالص‌تر است.»

سکوت.

در این فضای سفید، سکوت هم شکلی داشت:

سنگین، مثل باری که نمی‌شود از آن گریخت.

موجود گفت:

«باید پاسخ بدهی، جورج.

چرا انسانی را نجات دادی که نباید نجات پیدا می‌کرد؟»

جورج چشمانش را بست.

تصویری در ذهنش روشن شد—

چهرهٔ انسانی که در گذشته دیده بود:

مردی که چشمانش مثل لبهٔ شب تاریک بود.

«چون برای اولین بار… انسانی از من کمک نخواست،

بلکه به من ایمان داشت.

حتی وقتی سقوط می‌کرد.»

موجود سکوت کرد.

سکوتش این‌بار سرد بود.

«ایمان؟ جورج… انسان‌ها ایمان را خرج می‌کنند، نمی‌سازند.»

جورج گفت:

«نه.

ایمان آن‌ها، دلیل ساختن ماست.»

لحظهٔ گشایش

موجود دستش را بالا آورد.

نه دست به معنای انسانی‌اش—

حرکتی از نور، مثل ترک‌خوردنِ یک حقیقت.

در میان فضای سفید، شکافی پدیدار شد.

نه به بالا

نه به پایین

بلکه به درون.

از میان شکاف، یک چیز بیرون آمد:

دفتر نخستین.

کتابی اندازهٔ یک جهان،

تاریک و سنگین،

که هر کلمه‌اش از جنس سرنوشت بود.

دفتر در برابر جورج معلق ماند.

«جورج… نام تو در این دفتر سه‌بار نوشته شده.

یک‌بار وقتی خلق شدی.

یک‌بار وقتی سقوط کردی.

و بار سوم… امروز.»

جورج آرام گفت:

«چرا امروز؟»

موجود گفت:

«چون امروز تصمیم می‌گیری:

بازگشت…

یا فنا.»

دفتر آرام باز شد.

و از میان صفحه‌های خالی و بی‌زمانش، یک جمله بیرون آمد—

نه با جوهر،

بلکه با صدا.

صدای دفتر گفت:

«جورج…

آیا از انسان بودن دست می‌کشی؟»

جورج مکث کرد.

نگاهش دوردست را جست—

گویی صدای کتاب‌فروشی

و تیک‌تاک ساعت‌ها

و قدم‌های کسانی که در زندگی‌اش وارد شده بودند

از پشت هزاران پرده به گوش می‌رسید.

بعد…

آرام گفت:

«نه.»

موجود نورش به لرزه افتاد:

«پس تو سقوط را انتخاب می‌کنی؟»

جورج سرش را بالا آورد.

و برای اولین بار…

چشمانش شبیهِ انسان‌ها شد—

نه ترس

نه غرور

نه پشیمانی

فقط پذیرش.

«من، سقوط را انتخاب نمی‌کنم.

من…

انسان بودن را انتخاب می‌کنم.»

دفتر نخستین به شدت لرزید.

نور موجود تیره شد.

و جهان سفید، ترک برداشت.جهان سفید مثل پوست یک درخت پیر ترک می‌خورد.

نه با صدا—

بلکه با نفس کشیدنِ نور.

دفتر نخستین پیشِ روی جورج شناور بود؛

حروفش مثل ستاره‌های بیمار می‌درخشیدند،

گویی هر جمله‌اش قوانینی را حمل می‌کرد که حتی فرشتگان هم جرات نزدیک‌شدن به آن را نداشتند.

موجود نورانی جلو آمد.

نورش، دیگر سفید نبود—

رگه‌هایی از سیاهی در آن بالا می‌رفت.

سیاهی‌ای که از قضاوت می‌آمد، نه از تاریکی.

«جورج»،

صدایش لرزید؛

«تو حکم را پذیرفتی. انسان بودن = فنا.

بازگشت = خلع اراده.

تو راه اول را برگزیدی.

پس دفتر… باید بسته شود.»

دفتر نخستین آرام شروع کرد به چرخیدن.

هر چرخش، صدای یک جهان را خفه می‌کرد.

هر لرزش، زندگی یک روح را ساکت می‌کرد.

و جورج فقط نگاه می‌کرد.

بدون مقاومت.

بدون دعا.

مثل کسی که درک کرده باشد پایان، بخشی از نظم است.

اما دفتر متوقف شد.

صفحه‌ای—

نه یکی از صفحات اول،

نه یکی از صفحات آخر—

بلکه صفحه‌ای که اصلاً نباید وجود می‌داشت،

از دل دفتر بیرون زد.

حروف این صفحه رنگ نداشتند.

انگار از جنس سکوت بودند.

موجود نورانی عقب رفت.

«این… این غیرممکن است.

صفحهٔ چهلم؟ این صفحه باید پاک می‌شد!»

چهرهٔ جورج آرام شد.

حتی لبخند زد؛

مثل کسی که پس از سال‌ها انتظار، بالاخره چیزی را دیده باشد که باورش داشت اما مدرکش نبود.

«نه.

صفحهٔ چهلم را پاک نکردند.»

مکث کرد.

«فقط… از ما پنهان کردند.»

موجود نورانی با لرزش گفت:

«هیچ انسانی نباید در پروندهٔ تو نوشته می‌شد.

اما… این نام…

این نام مربوط به—»

صدایش قطع شد.

نورش کم شد.

چیزی شبیه ترس در وجودش افتاد.

جورج آرام جلو رفت.

انگشتش را به صفحه نزدیک کرد.

در آن صفحه، فقط یک جمله نوشته شده بود—

نه کامل، نه با نقطه—

مثل زمزمهٔ مرگِ یک ستاره:

«او نوری به زمین آورد که نه از آسمان بود، نه از انسان.»

موجود فریاد زد:

«این یعنی…

جورج… تو اولین فرشته‌ای بودی که از یک انسان ساخته شد!»

جهان سفید برای لحظه‌ای خاموش شد.

انگار همهٔ نورها از شرم دست از درخشیدن کشیده باشند.

حقیقت بزرگ آشکار شد

جورج چشم‌هایش را بست.

«حالا می‌فهمی چرا من سقوط نکردم…

چرا هیچ‌وقت شبیه شما نبودم…

چرا من نه از آسمانم، نه از زمین…

من…

پلی بین این دو هستم.»

موجود نورانی سخت نفس کشید—

اگر چیزی به نام نفس میان فرشتگان وجود داشته باشد.

«تو… نیمه‌انسان بودی؟

از ابتدا؟

حتی قبل از اینکه سقوط کنی؟»

جورج آرام گفت:

«نه نیمه‌انسان.

نیمه-انسان‌بودن یعنی نقص.

من…

نیمه-آزادم.»

دفتر نخستین ناگهان شروع به لرزیدن کرد.

حروف از صفحه بیرون می‌پریدند،

مثل مارهایی از جنس نور.

موجود نورانی داد زد:

«این صفحه نظم را می‌شکند!

اگر به رسمیت شناخته شود،

تمام فرشته‌ها باید دوباره تعریف شوند!

جورج… تو نمی‌توانی—»

جورج با صدایی آرام اما محکم گفت:

«می‌توانم.

و می‌خواهم.»

نور موجود شکست—

مثل شیشه‌ای از جنس سپیده‌دم.

قطعه‌قطعه شد،

تاوان فهم حقیقت را می‌داد.

جورج جلو رفت،

دفتر را گرفت،

و برای اولین بار—

نه مثل فرشته‌ها

نه مثل انسان‌ها

بلکه مثل چیزی میان آن‌ها—

صفحهٔ چهلم را لمس کرد.

و دفتر نخستین… زنده شد.

هزاران صدای خاموش،

هزاران روح گمشده،

هزاران حقیقت ممنوع

در یک لحظه بیدار شدند.

جهان سفید از هم پاشید.

نور موجود فرو ریخت.

دفتر به آهی عمیق تبدیل شد.

و جورج…

جورج در مرکز فروپاشی ایستاده بود—

بی‌مرگ و بی‌جاودان،

بی‌فرشته و بی‌انسان،

فقط… آزاد.جهان سفید که فرو ریخت، نور و تاریکی با هم مخلوط شدند؛ نه جنگ، نه صلح—

فقط یک شکل تازه از هستی.

جورج وسط ویرانهٔ نور ایستاده بود.

دفتر نخستین دیگر کتاب نبود،

فقط مجموعه‌ای از زمزمه‌ها بود

که دور او می‌چرخیدند.

موجود نورانی، شکست‌خورده و کم‌رنگ، گفت:

«حالا که حقیقت آشکار شد… چه می‌کنی، جورج؟

تو نه فرشته‌ای، نه انسان…

پس چه خواهی بود؟»

جورج نگاهش را به جایی دوخت که زمانی سقفِ آسمان بود.

اما حالا فقط خلأیی آرام وجود داشت.

صدایش خسته نبود، مغرور نبود، ترسان هم نبود.

تنها صدایی بود که بالاخره خودش را شناخته بود:

«من… نگهبان گذرگاه می‌شوم.

جای کسی که میان نور و خاک قدم بزند.

کسی که سقوط نمی‌کند،

و صعود را نمی‌طلبد.

فقط…

مراقب می‌ماند.»

موجود عقب رفت.

شکسته اما فهمیده.

«پس این… راه توست؟»

جورج گفت:

«آری.

چون من از انسان ساخته شدم،

و از نور کامل نشدم…

پس پلی می‌شوم میانشان.»

نور شکستهٔ موجود آرام خاموش شد.

و جهان جدید آرام آرام شکل گرفت—

نه رنگ داشت

نه زمان

اما فضایی بود که همیشه خالی می‌ماند

تا روح‌هایی که در آستانهٔ سقوط‌اند از آن عبور کنند.

جورج قدمی برداشت.

زمین زیر پایش بود—

نه سفید

نه تاریک—

بلکه شبیه خاکستر ستاره‌ها.

«این‌جا… خانهٔ من است.

جایی میان بودن و نبودن.

جایی که نام دارد…

وِرا.»

و درست در لحظه‌ای که جهان داشت کامل می‌شد،

صدای آرامی—

نه از نور

نه از تاریکی—

بلکه از همان نقطه‌ای که ورودی همهٔ داستان‌ها بود—

به گوش رسید.

صدای باز شدن یک در.

درِ یک مغازه.

درِ یک کتاب‌فروشی.

درِ یک ساعت‌سازی.

درِ مکانی که همیشه سرجایش بود،

و همیشه مشتری داشت.

یک انسان وارد شد.

ساده، بی‌خبر، با یک سؤال در چشم‌هایش.

و جایی دور—

فراتر از جهان‌ها—

جورج لبخند زد.

«تا انسان هست… نگهبان هم باید باشد.»

نور آرام بسته شد.

جهان جدید مهر شد.

و سه‌گانهٔ وِرا

با آخرین اعتراف جورج

به سکوت رسید.

پایان.

حکمسقوط
۳۳
۲
Ards
Ards
من آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید