
اتحاد جماهیر شوروی
حومهی استالینگراد
زمستان ۱۹۳۷
دشت، شبیه زمین نبود؛
شبیه حافظهای بود که دیگر نمیخواست چیزی را به یاد بیاورد.
برف آرام نشسته بود روی بدنها،
نه برای پوشاندن،
برای یکدستکردن.
انسانها به شکلهای ناقص از زیر سفیدی بیرون زده بودند؛
دستی که هنوز مشت بود،
پایی که انگار در آخرین لحظه خواسته بود فرار کند،
صورتی که دهانش نیمهباز مانده بود،
بیآنکه صدایی از آن بیرون بیاید.
باد از میانشان رد میشد
و من فکر کردم:
این آخرین چیزیست که همهی ما را برابر لمس میکند.
اسم من ایوان پتروویچ ایوانوویچ است.
و من داوطلب بودم.
داوطلبِ همکاری.
داوطلبِ دیدن.
داوطلبِ شمردن.
سیستم، داوطلبها را دوست داشت.
آنها تمیزتر بودند.
قابلاعتمادتر.
کمهزینهتر.
من مأمور جمعآوری اجساد بودم.
اما پیش از آن،
خبرچین بودم.
اولین باری که اسم دادم،
دستم نلرزید.
چون هنوز کسی از خون خودم نبود.
بعد،
عادت شد.
در این کشور،
عادت خطرناکترین شکل اخلاق بود.
میان دشت راه میرفتم
و هر بدن را مثل یک پرونده میدیدم.
نه انسان،
نه داستان،
فقط نتیجه.
تا رسیدم به او.
الکسی ایوانوویچ.
پسرم.
شناختنش زمان نبرد.
نه بهخاطر شباهت؛
بهخاطر چیزی که فقط پدر میداند:
زاویهی افتادن سر،
خط باریک کنار چشم،
و آن سکوت خاص
که همیشه قبل از حرفزدن داشت.
الکسی زنده بود.
نه به آن معنا که امید داشته باشد؛
به آن معنا که هنوز تمام نشده بود.
چشمهایش باز شد.
مرا دید.
لبخند نزد.
گریه نکرد.
گفت:
«دیر اومدی.»
همین.
نه «بابا».
نه «چرا».
نه «کمکم کن».
دیر آمده بودم
چون زودتر از همه
اسمش را داده بودم.
دو سال قبل.
آن روز، خودم رفتم دفتر.
هیچکس دنبالم نفرستاده بود.
این بخش مهم ماجراست.
گفتم:
«من چیزهایی میدانم.»
آنها گوش دادند.
سیستم همیشه به کسانی گوش میدهد
که میخواهند دیده شوند.
الکسی زیاد حرف میزد.
کتاب میخواند.
به ایدهها بیش از آدمها احترام میگذاشت.
و من…
من هیچوقت کسی نبودم
که کسی به حرفش گوش بدهد.
وقتی اسم پسرم را نوشتم،
احساس خیانت نکردم.
احساس قدرت کردم.
این بدترین بخش ماجراست.
به خودم گفتم:
«او زیادی بلند است.
اگر من نگویم،
دیگری میگوید.»
اما حقیقت این بود:
من گفتم
چون میخواستم اولین باشم.
الکسی در دشت گفت:
«میدونستم.»
پرسیدم:
«چی رو؟»
گفت:
«اینکه تو زودتر از همه میری سمت میز.»
نگاهش نه خشم داشت
نه ترحم.
شناخت داشت.
گفت:
«تو هیچوقت جرأت نداشتی من باشی،
برای همین
منو دادی.»
این جمله
نه مثل گلوله،
نه مثل فریاد،
بلکه مثل ترک
در چیزی که سالها فکر میکردم سفت است،
نشست.
همکارم نزدیک شد.
بدنها را نگاه میکرد،
اما گوشش با ما بود.
گفت:
«این یکی هنوز…»
گفتم:
«تمام شده.»
نه از روی وظیفه.
از روی تصمیم.
وقتی الکسی را بلند کردیم،
بدنش سبک نبود.
نه بهخاطر وزن؛
بهخاطر معنا.
در کامیون،
او میان کسانی افتاد
که هیچکدام
انتخاب نکرده بودند.
او تنها کسی بود
که میدانست
چهکسی او را به اینجا آورده.
در راه،
شهر از دور دیده میشد.
استالینگراد
مثل مکعبی از دیوار و دود.
شهری که مردمش یاد گرفته بودند
کم دیده شوند
تا زنده بمانند.
من دیده شده بودم.
و حالا
هزینهاش را میپرداختم.
در انبار،
اسمها خوانده میشد.
وقتی به الکسی رسیدند،
مکثی کوتاه افتاد.
مسئول ثبت گفت:
«تأیید؟»
گفتم:
«بله.»
با صدایی
که دیگر شبیه گزارش نبود؛
شبیه اعتراف هم نبود؛
شبیه چیزی بود
که دیگر راه برگشت ندارد.
شب،
خانه همان خانه بود.
اما من نه پدر بودم،
نه مأمور.
فقط کسی بودم
که بیش از حد جلو رفته است.
صبح،
لیست جدید آمد.
اسم خودم آنجا بود:
ایوان پتروویچ ایوانوویچ — واحد خاتمهیافته
لبخند زدم.
نه از ترس،
نه از پشیمانی.
از شناخت.
سیستم،
به آدمهایی مثل من
بیش از قربانیها نیاز داشت.
اما فقط
تا وقتی
تمام شوند.
کاغذ را امضا کردم.
با همان دستی
که اسم پسرم را نوشته بود.
در زمستان ۱۹۳۷،
در حومهی استالینگراد،
من فهمیدم:
شرّ،
همیشه از ترس نمیآید.
گاهی
از میل به مهمبودن
میآید.
و این،
هیچوقت
بخشیده نمیشود.