
در سالهای پایانی قرن بیستم، زمانی که رومانی زیر مشت آهنین نیکولای چائوشسکو نفس میکشید، کشوری ساخته شد که در آن «زاد و ولد» فرمان حکومتی بود، نه انتخاب خانوادهها. قانون، عشق و بدن مردم را مصادره کرد: سقط جنین ممنوع، پیشگیری ممنوع، و فقر در کوچهها ریشه کرد.
بچههایی که خانه نداشتند، به یتیمخانههایی سپرده شدند که بوی نم، گرسنگی و فراموشی میداد. اتاقهای سرد با تختهای آهنی، پرستارانی که بیشتر شبیه زندانبان بودند، و سکوتی که صدای گریهٔ هیچ کودکی را برنمیگرداند.
وقتی دیکتاتور سقوط کرد، حقیقت مثل جنازهای از زیر خاک بیرون زد. خبرنگاران وارد زیرزمینها و کانالهای فاضلاب بخارست شدند، جایی که کودکانِ رهاشده، کودکانِ فراری و کودکانِ فراموششده، شهری پنهان ساخته بودند.
شهری تاریک، با سقفهای خیس، کفهای لیز و نفسهایی که بوی چسب و سرما میداد. شهری که در آن، نور، یک رؤیا بود و اعتماد، یک افسانهٔ قدیمی.
اینجا، داستان یکی از آن بچههاست…
پسرکی که نامش را هیچکس به خاطر نسپرد، اما صدایش هنوز در دیوارهای زیرزمین مانده است
من از تاریکی میآیم.
نه آن تاریکیهایی که آدمها برای آرامش، چراغها را خاموش میکنند…
من از تاریکیای میآیم که خودش زنده است؛ میخزد، میلرزد، نفس میکشد و پوست آدم را مثل سگ گرسنه لیس میزند.
اسمم را نمیدانم. مادر یک بار گفت «مارین»، اما آن روزها مادر، برای من یک سایه بود؛ سایهای لاغر که شبها پشت پنجره گریه میکرد و روزها با شکمش حرف میزد. میگفت:
«تو پسر آزادی. من برای آزادی تو را به دنیا میآورم.»
نمیدانست آزادی در آن سالها قاچاقیترین کالای جهان بود.
مرا به یتیمخانه بردند، جایی که بچهها نه گریه میکردند، نه حرف میزدند. گریه یعنی کتک، حرف یعنی تنبیه. ما یاد گرفتیم سکوت کنیم؛ سکوتی که هنوز در استخوانهایم هست. در آنجا غذا یک رویا بود و محبت، یک شوخی. پرستارها ما را مثل قوطیهای خالیِ کنسرو میدیدند: باید ردیف باشیم، بیصدا، و همیشه منتظر مصرف شدن.
یک شب، هوا سردتر از همیشه شد. یکی از بچهها مُرد. هیچکس حتی اسمش را نمیدانست. پسری با موهای روشن و انگشتهای خیلی لاغر. صبح روز بعد جسدش را بردند بیرون و تختش همانطور خالی ماند.
همان روز من تصمیم گرفتم فرار کنم.
اگر قرار بود بمیرم، بگذار جایی بمیرم که سقفش آسمان باشد، نه لولههای زنگزده.
اما آنطرفِ دیوار بهشت نبود.
آنطرف، مترو بود.
کانال.
زیرزمین.
و آنجا… ما زیاد بودیم.
بچههایی که نمیدانستند از کجا آمدهاند، اما خوب میدانستند کجا گیر افتادهاند. ما روی لولههای گرم میخوابیدیم تا از سرما نمیریم، و روزها در کوچهها برای چند سکه، آدامس میفروختیم، ماشین پاک میکردیم یا بدتر… کارهایی میکردیم که هیچکس نباید مجبور به آنها شود.
ما رهبر داشتیم؛ مردی که همه صداش میکردن بروس لی.
او هم از جنس ما بود، فقط بزرگتر؛ زخمیتر؛ بیخیالتر. میگفت:
«اینجا قانونِ خاکه، قانونِ گرمه. هرکی بتونه گرم بمونه، زنده میمونه.»
من همیشه سردم بود.
گاهی خبرنگارها میآمدند. دوربینهاشان شبیه چشم حیواناتی بود که دنبال حقیقت میگشتند اما هرگز نمیخواستند لمسش کنند. یکیشان یکبار به من گفت:
«تو چقدر کوچکی… اینجا چه میکنی؟»
خواستم بگویم من اینجا به دنیا آمدهام ولی صدا در گلویم یخ زد.
شبها، زیر چراغهای لرزان مترو، ما بازی میکردیم:
بازیِ «کی زنده میمونه».
قانون ساده بود: یا کسی را پیدا میکردی که از تو مراقبت کند، یا باید خودت مراقب خودت میبود. من هر بار بازی را میباختم.
یک شب که برف میبارید، این را فهمیدم:
دردناکترین چیز دنیا، گرسنگی نیست، ترس نیست…
بدترین درد، فراموش شدن است.
ما بچههای فراموششده بودیم. نه کشوری برایمان بود، نه خانهای، نه حتی مادری که یادش بماند اسم چه گذاشته.
من هنوز نمیدانم چرا آن روز زنده ماندم. شاید چون باد، ضعیفترین خاکسترها را هم با خودش میبرد؛ شاید چون خدا از زیرزمین هم گاهی سرش را پایین میآورد.
اگر کسی بیرون از این تونلها این کلمات را میخواند، بداند:
ما هیچوقت نخواستیم قهرمان باشیم.
ما فقط میخواستیم یک روز صبح، از زیرزمین بالا برویم و در آفتاب بایستیم، بدون اینکه کسی بپرسد:
«تو اینجا چه کار میکنی؟»
من از زیرزمین میآیم…
و هنوز منتظرم روزی از این تاریکی بالا بروم—
نه به سوی نورِ شهر—
به سوی نوری که کودکیام را روشن کند.