arash 1313:
فصل یازدهم – فرزندان سکوت
آریون با ردّ سایهها، به ویرانهای در دل بیابان رسید. جایی که شنها مثل موج یخزده در میان هوا معلق بودند، انگار حتی باد هم جرئت گذر از آنجا را نداشت.
در دل این سکوت، صدای ضربآهنگی آهسته میآمد؛ کوبش طبلهایی که هر ضربش، مثل قلبی در حال احتضار، لرزشی سرد به استخوانها میفرستاد.
درون تالاری سنگی، گروهی با صورتهای پوشیده از خاکستر حلقه زده بودند. هیچکس حرف نمیزد، اما آریون شنید — نه با گوش، بلکه با ذهنش — که هزاران زمزمه نامفهوم از آنها میتراوید.
رهبرشان، زنی با چشمانی که سفیدِ مطلق بود، جلو آمد و گفت:
— ما فرزندان سکوتیم… وارثان لحظهای که صدای او خاموش شود.
آریون پرسید:
— «او»؟ منظورتان کیست؟
زن لبخندی زد که بیشتر شبیه شکافی در صورتش بود تا نشانهی شادی:
— همان که همه پرستیدند و هیچکس ندید… ما میدانیم او رو به مرگ است، چون نفس آخرش را شنیدهایم.
سپس دستش را روی سنگی گذاشت که از آن حرارتی عجیب ساطع میشد.
— هر دعا که خاموش میشود، این سنگ گرمتر میگردد. وقتی بسوزد، آسمان میشکند و ما وارد جهان پیش از جهان میشویم.
آریون حس کرد این فرقه فقط تماشاگر نیست؛ آنها فعالانه ایمان مردم را میبلعند، تا مرگ خدا را تسریع کنند.
اما چرا؟
زن دوباره زمزمه کرد:
— برای بازگشت پادشاه نخستین… آنکه پیش از او بود.
فصل دوازدهم – نامی که نباید گفته شود
زنِ سفیدچشم، آریون را به تالار پایینی برد؛ جایی که هوا بوی خون و آهن میداد. دیوارها پر بود از کندهکاریهایی که شکل حروف نبودند، بلکه مثل زخمهایی روی سنگ حک شده بودند.
— اینها زبان نخستین است، پیش از آفرینش نور. هرکس بخواهد بخواندشان، دیگر نمیتواند به جهان بازگردد.
آریون پرسید:
— چرا؟
زن پاسخ داد:
— چون هر واژهاش، یک تکه از ذهنِ پادشاه را به درونت میدوزد. و اگر آخرین واژه را بر زبان بیاوری، او از دلِ تاریکی بیدار میشود.
آریون دستش را روی یکی از کندهکاریها کشید. سرمایی سوزان وارد انگشتانش شد، و برای لحظهای دید که ستارگان فرو میریزند، و صدایی که شبیه هیچ موجود زندهای نبود در سرش گفت:
«تو مرا به یاد میآوری… حتی اگر خودت ندانی.»
زن فریاد زد:
— دست برندار! او همین را میخواهد!
اما آریون دیگر نمیتوانست جدا شود. خطوطِ زخمگونه روی سنگ، پوستش را سوراخ کردند و مثل ریشههایی سیاه به درون رگهایش خزیدند.
در ذهنش، تصویری کوتاه دید: تختی ساختهشده از استخوانِ کهکشانها… و بر آن، موجودی بیچهره که تاجی از ستارگان مرده بر سر داشت.
صدای زن، آخرین چیزی بود که شنید قبل از افتادن:
— حالا دیگر بخشی از او شدی… و این یعنی یا باید او را بکشی، یا خودت به جای او بنشینی.
فصل سیزدهم – درون تاج ستارگان مرده
آریون چشم باز کرد… اما چشمی نبود که باز شود. خودش را حس کرد، نه به شکل بدن، بلکه مثل یک نقطهی شعور که در اقیانوسی بیانتها معلق بود. اقیانوسی که موجهایش از زمان ساخته شده بودند، و هر موج، قرنی را در خود میبلعید.
از میان تاریکی، صدایی آمد؛ صدایی بیفرکانس، بیمبدأ، که انگار از درون مغز و از بیرون جهان همزمان میآمد:
«تو مرا لمس کردی، پس بخشی از منی. اما هنوز نمیدانی که من چه هستم.»
آریون سعی کرد حرف بزند، اما صداهایش به شکل کهکشانهای مینیاتوری از دهانش بیرون میآمدند و محو میشدند.
پرسید:
— تو… قبل از بیگبنگ بودی؟
«بیگبنگ؟»
موجود خندید. خندهای که شبیه موج گرانشی بود، لایهلایه، بیپایان.
«آن انفجار، تنها یکی از نفسهای من بود. پیش از آن، جهانهای بیشمار آمدند و مُردند، هر یک به شکل قصهای که فقط من میتوانم بخوانم.»
آریون لرزید.
— پس… تو خدا هستی؟
«خدا؟ من حتی قبل از اندیشهی خدا بودم. و خدایان، همانند ستارگان، پیر میشوند و میمیرند. اما من، هرگز آغاز نشدم که پایانی داشته باشم.»
آریون حس کرد که بخشی از وجودش دارد فراموش میشود؛ اسمش، چهرهاش، خاطراتش… مثل اینکه بودنش فقط یک اتفاق موقت در حافظهی این موجود بوده.
«یک روز، تو هم باید تصمیم بگیری: میخواهی دوباره جهان را بیافرینی… یا میخواهی برای همیشه در تاج من بمانی.»
آریون پرسید:
— اگر تو اینقدر قدرتمندی، چرا اجازه میدهی که جهانی مثل ما شکل بگیرد و نابود شود؟
«برای همان دلیلی که شاعر، قصهای مینویسد که میداند هیچکس نخواهد خواند. برای لذت از لحظهای که هرگز تکرار نمیشود.»
در همان لحظه، آریون دید که تاج ستارگان مرده به سمتش میآید، و فهمید که این انتخاب زودتر از آنچه فکر میکرد سراغش رسیده…
فصل چهاردهم – بازگشت با زخم نامرئی
آریون با یک ضربهی نور، از آن اقیانوس بیزمان بیرون پرت شد. حس کرد که سقوط میکند، اما نه در فضا… بلکه درون خودش.
وقتی چشمهایش باز شد، روی زمینی ناشناخته بود. آسمان سرخرنگ بود، و تکههای غبار کیهانی مثل برف میباریدند. بدنش سنگین بود، اما نه از خستگی—بلکه از چیزی که نمیتوانست ببیند.
درون سینهاش، یک تپش تازه بود؛ نه قلب، نه ماشین… بلکه یک هستهی تاریک که با هر ضربان، امواجی میفرستاد و بافت جهان را میلرزاند.
صدا دوباره در ذهنش پیچید، آرامتر، ولی با همان قدرتی که میتوانست کوهها را فرو بریزد:
«این هدیهی من است… یا شاید نفرین من.»
آریون بلند شد. دستانش میلرزیدند. با هر قدمی که برمیداشت، زمین زیر پایش کمی تغییر میکرد—گویی ذرات واقعیت مطیع او شدهاند. اما این قدرت، بهایی داشت: در گوشهی چشمانش، سایههایی از چهرههای ناشناخته میدید… انگار تکههایی از جهانهای مرده با او آمده بودند.
صدای دیگری، انسانیتر، از پشت سر آمد:
— بالاخره بیدار شدی… تو دیگه همون آدم قبلی نیستی، آریون.
او برگشت. زنی ایستاده بود، با پوستی شبیه مرمر سیاه و موهایی که مثل جریان دود در باد میرقصیدند. چشمانش دو خورشید کوچک بودند.
— تو کی هستی؟
— من «حافظ آخرین حقیقت»م. و الان… تو باید انتخاب کنی که از قدرتت برای خلق جهان بعدی استفاده کنی یا برای پایان دادن به همهچیز.
آریون احساس کرد که زمین زیر پایش مثل سطح یک سیارهی در حال مرگ میلرزد.
فصل پانزدهم – جهانِ یک نفس
آریون نفس عمیقی کشید. حس کرد که هوا دیگر فقط هوا نیست؛ رشتههایی از نور و صدا درون شُشهایش پیچیدند. وقتی بازدم کرد، چیزی غیرمنتظره رخ داد: از دهانش یک موج نرم و بیرنگ بیرون رفت و در هوا پخش شد، مثل مه.
آن موج، وقتی به زمین رسید، شروع کرد به تغییر دادن همهچیز.
سنگها نرم شدند، ترک برداشتند و از دلشان گیاهانی جوانه زدند که هیچوقت در هیچ جهان شناختهشدهای وجود نداشتند. ساقههایی از شیشه، برگهایی از آینه، و گلهایی که بویشان یادآور خاطراتی بود که هنوز اتفاق نیفتاده بودند.
حافظ آخرین حقیقت با حیرت نگاهش میکرد:
— تو… واقعیت رو تنفس میکنی.
آریون به گیاهان نگاه کرد. درون هر گل، یک آسمان کوچک وجود داشت؛ با ستارهها، کهکشانها، و حتی موجوداتی که مثل لکههای نور در حرکت بودند.
— این… از کجا اومد؟
— از تو. یا شاید… از تمام جهانهایی که پیش از بیگبنگ در تو دفن شده بودن.
اما همینکه آریون خواست دوباره این کار را تکرار کند، یک موج سیاه از هستهی تاریک درون سینهاش بیرون زد و بخش بزرگی از همان منظره را به خاکستر تبدیل کرد.
حافظ آرام گفت:
— این دو نیرو همیشه با هم میان. آفرینش و نابودی. هر نفس تو میتونه یا یک جهان رو بسازه… یا تمومش کنه.
آریون سرش را پایین انداخت. فهمید که از این به بعد، هر لحظهی زندگیاش، یک انتخاب خواهد بود.
فصل شانزدهم – ترازوی بیپایان
در برابر آریون، دشتی بیانتها گسترده بود. اما این دشت، زمین نداشت؛ از هزاران پیکر شفاف تشکیل شده بود که بر هوا ایستاده بودند. موجوداتی که نه زنده بودند و نه مرده، در مرز میان یک تپش قلب و سکوت جا مانده بودند.
حافظ آخرین حقیقت گفت:
— اینها «نطفههای وجود»اند. هرکدام میتوانند یک حیات شوند، یا به فراموشی ابدی برگردند. تصمیم با توست.
آریون جلو رفت. در هر پیکر، یک چشم خاموش دیده میشد؛ و وقتی به آن نزدیکتر میشد، چشمها به شکلی نامرئی با او حرف میزدند.
یکی میگفت: «من میتوانم شاعر باشم، اگر بخواهی.»
دیگری زمزمه میکرد: «من قاتلی خواهم شد، مگر اینکه ارادهات چیز دیگری بخواهد.»
سومی گریست: «من فقط میخواهم یک بار صدای باران را بشنوم.»
آریون حس کرد که درون هرکدام، میلیاردها مسیر ممکن وجود دارد؛ و با یک دم یا بازدم او، یکی از آن مسیرها برای همیشه واقعی میشود.
اما یک ترس در وجودش پیچید:
اگر من تصمیم بگیرم که چه کسی زندگی کند و چه کسی نه… آیا من همان چیزی نمیشوم که روزی خالق را از جایگاهش پایین کشید؟
حافظ آرام پاسخ داد، گویی افکار آریون را خوانده باشد:
— تفاوت در این است که تو شک داری. خالقان واقعی همیشه شک دارند. و شک، همان جایی است که آزادی نفس میکشد.
آریون نفس کشید… و برای نخستین بار، نه برای خلق، نه برای نابودی، بلکه برای آزاد گذاشتن انتخاب.
پیکرها تکان خوردند، برخی به نور پیوستند، برخی در تاریکی محو شدند، و بعضی در مرز باقی ماندند، منتظر لحظهای دیگر، جهانی دیگر.
آریون دانست که شاید رسالتش، نه ساختن بهتنهایی باشد و نه ویران کردن؛ بلکه نگهبانی از امکان
فصل هفدهم – گفتوگوی دو بیزمان
آریون در خلأیی راه میرفت که نه تاریک بود و نه روشن. فضا، شبیه سکوتی بود که هزاران قرن پیش، پیش از هر آوا، زاده شده باشد.
در دوردست، چیزی ایستاده بود. نه شکل داشت، نه صورت؛ اما حضورش، مثل سایهای که خورشید را به لرزه درآورد، همه جا را پر کرده بود.
صدا از هر سمت آمد، بیآنکه لب یا دهانی باشد:
— تو همان تازهآمدهای هستی که از «نطفهها» گذشت.
آریون گفت:
— و تو… چه کسی هستی؟
— نام؟ نامها برای موجوداتیست که میخواهند از هم تمایز بگیرند. من، پیش از هر نام بودهام و پس از هر نام نیز خواهم ماند. اگر اصرار داری، مرا «فرا-زوال» بخوان.
آریون حس کرد که این نام، بوی کهنگیای میدهد که حتی بیزمانی هم نتوانسته پاکش کند.
فرا-زوال ادامه داد:
— شنیدم که به آن نطفهها، «امکان» بخشیدی. تو فکر میکنی این آزادیست؟ نه… این شکنجه است.
هر امکانی که به وجود میآوری، در دلش هزار ناکامی و رنج را نیز میزایی. زندگی، مجموعهای از امیدهای سرخورده است، نه فتحهای کامل.
آریون آرام گفت:
— ولی نبودِ امکان، یعنی نبودِ امید. و بیامید، هیچ حرکتی نیست.
فرا-زوال خندید، خندهای بیصدا که مثل موجی سرد در استخوانها خزید:
— و نبودِ حرکت، یعنی نبودِ سقوط. جهانها را دیدهام که از یک جرقه «امکان» ساخته شدند، و در پایان، فقط خاکسترشان باقی ماند. آیا فکر میکنی بیگ بنگ شما اولین بود؟ نه… میلیاردها جهان، پیش از این، زاده شدند و مُردند… هر بار با وعده آزادی، هر بار با همان پایان پوچ.
آریون پرسید:
— پس چرا هنوز اینجا ایستادهای و اجازه میدهی دوباره زاده شوند؟
فرا-زوال مکثی کرد، سپس با لحنی که بوی اعتراف میداد، گفت:
— چون حتی من… هنوز نمیتوانم به طور کامل به «نیستی» ایمان بیاورم. شاید این همان بیماری خلقت است.
آریون فهمید که حتی موجودی قدیمیتر از خودش، اسیر همان شک ابدیست که درون او میجوشد. و شاید همین شک، تنها چیز واقعی در میان این همه جهان موهوم باشد.