ویرگول
ورودثبت نام
Ards
Ardsمن آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
Ards
Ards
خواندن ۱۴ دقیقه·۲ ماه پیش

تولد یک خدا

arash 1313:
هر قطره بدل به ستاره‌ای کوچک شد که دور او می‌چرخید.
سایه‌ی لیرا آرام عقب رفت. نگاهش دیگر سنگین نبود؛ چیزی میان حیرت و اندوه.
— «تو… شکاف را شکستی، نه من.»
ناگهان آینه‌ی خردشده، همچون دری گشوده شد. پشت آن، فضایی نبود: تنها خلأیی بی‌انتها، خاموشی محض.
اما از دل همان خلأ، نغمه‌ای برخاست. نه صدا، بلکه لرزشی که استخوان‌ها را به ارتعاش درمی‌آورد.
آریون یک لحظه تردید کرد.
اما ستاره‌های خونین، یکی‌یکی به سوی در کشیده شدند، و او فهمید تصمیمش برگشت‌ناپذیر است.
— «پس بگذار شکاف، خودش مرا ببلعد.»
قدم در خلأ گذاشت.
جهان شکست.
نور و تاریکی درهم آمیختند، و آریون به سوی بُعدی کشیده شد که هیچ نامی بر آن نمی‌نشست.
سایه‌ی لیرا، آخرین زمزمه را در پی‌اش فرستاد:
— «حقیقت، همیشه در شکستن است… نه در نگاه‌کردن.»

فصل ۳۷ – سرزمین وارونگی‌ها
سقوطی نبود. پرواز هم نه.
آریون خود را در فضایی یافت که زمان در آن چون رشته‌هایی پاره‌پاره از اطراف می‌لغزید. لحظه‌ها از هم گسسته بودند:
قدم اولش هنوز برنداشته، قدم دوم به پایان رسیده بود.
خورشید در آسمان می‌تابید، اما نه یکی، بلکه هزاران.
هرکدام در اندازه‌ای متفاوت، بعضی به بزرگی کوه، بعضی کوچک‌تر از یک سیب.
و بااین‌حال هیچ‌کدام گرما نداشتند.
زمین، همچون صفحه‌ای شطرنجی، در زیر پایش شکل می‌گرفت و محو می‌شد.
هر خانه‌ی سیاه، سقوطی بی‌انتها به خلأ بود، و هر خانه‌ی سفید، سرزمینی سرسبز که در آن درختانی از نور می‌روییدند.
اما این خانه‌ها جای ثابتی نداشتند: با هر پلک‌زدن، جای سیاه و سفید جابه‌جا می‌شد.
صدایی از درون خود شنید.
نه صدای ذهنش، نه صدای لیرا… بلکه چیزی فراتر:
— «به بُعد کوانتومی خوش آمدی، جایی که مشاهده، آفرینش است.»
او به اطراف نگریست.
هرجا نگاه می‌کرد، آن مکان به‌وجود می‌آمد.
به کوه اندیشید، و کوه از مه برخاست.
به دریای بی‌انتها فکر کرد، و موج‌های شفاف در برابرش کوبیدند.
اما هرجا که نگاهش را پس می‌گرفت، همه‌چیز در دم فرو می‌ریخت.
آریون به لرزه افتاد.
— «پس هیچ ثباتی وجود ندارد؟ هیچ حقیقتی؟»
صدا خندید، اما خنده‌ای بی‌صدا بود، لرزشی در تار و پود فضا:
— «ثبات، زاده‌ی ترس انسان است. در اینجا، تنها تویی که انتخاب می‌کنی چه واقعی باشد.»
سایه‌ای دورتر جنبید. لیرا نبود. موجودی ناشناخته، نیمه‌انسان، نیمه‌پاره‌ای از زمان. چهره‌اش هر لحظه تغییر می‌کرد: یک‌بار کودک، یک‌بار پیرمرد، یک‌بار بی‌چهره.
او آرام به آریون نزدیک شد و گفت:
— «مراقب باش. هر اندیشه‌ات، در این جهان، جسم خواهد یافت.»
آریون در دل لرزید. چون می‌دانست ذهن او پر از ترس است…
و ترس، اگر جسم بگیرد، چه هیولایی خواهد بود؟

فصل ۳۸ – هیولای ترس
بادِ سردی وزید، اما باد نه از هوا، که از شکاف‌های ذهن آریون برخاست.
موجود نیمه‌انسان بی‌چهره، دستش را بالا آورد و آرام گفت:
— «تو را دیده‌ام، جنگجوی مرزها. تو بیشتر از آن‌که امید باشی، ترسی پنهان در خود داری. اکنون، بگذار جهانِ کوانتومی تو را بازتاب دهد…»
زمین لرزید.
خانه‌های سفید شطرنجی یکی‌یکی سیاه شدند و در خلأ فرو ریختند.
از دل تاریکی، توده‌ای برآمد. نه شکل داشت، نه استخوان.
توده‌ای از سایه‌ها که مدام تغییر می‌کرد.
ابتدا پیکر پدرش شد.
چشمانی سرد، دست‌هایی لرزان، و کلماتی نیمه‌گفته:
— «تو هرگز کافی نبوده‌ای…»
آریون نفسش بند آمد.
پدرش همیشه چون شبحی بر او سایه انداخته بود، مردی خاموش و دور.
اما هیولا به آن بسنده نکرد.
توده‌ی تاریک از نو دگرگون شد.
این‌بار، پیکر یاران از‌دست‌رفته‌اش. هرکدام با چشمانی تهی، با دهانی که فریاد بی‌صدا می‌کشید.
و سپس… چهره‌ی لیرا.
اما نه زنده، نه درخشان. بلکه شکسته، خون‌آلود، و لبخندی پوشیده از مرگ.
آریون عقب رفت، اما زمین زیر پایش فرو ریخت.
هیولا بزرگ‌تر شد. هرچه بیشتر به او می‌نگریست، از اعماق درونش زاده می‌شد.
صدایی در سرش پیچید:
— «من توأم، آریون. من هر شک تو، هر دروغی که به خود گفتی، هر لحظه‌ی ضعف. من همان هیولای توام.»
آریون دست بر سینه فشرد. قلبش می‌کوبید.
اما درونش نجوا کرد:
— «اگر این هیولا از من است… پس شاید تنها من می‌توانم شکلش را دگرگون کنم.»
او چشم بست. در ذهنش، تصویری از نور آفرید. نور کوچک، اما خالص.
وقتی چشم گشود، نور از سینه‌اش فوران زد و تاریکی را لحظه‌ای پس راند.
هیولا غرید و لرزید، اما هنوز پابرجا بود.
زیرا نور کوچک بود، و ترس عظیم.
موجود بی‌چهره در کناری ایستاده بود، بی‌آنکه دخالت کند، و تنها گفت:
— «این نخستین آزمون توست. یا هیولایت را بپذیر و رام کن… یا درونش بلعیده شوی.»

فصل ۳۹ – آینه‌ی هیولا
هیولا نفس می‌کشید. اما نفسش همانند طوفانی از دود و خاکستر بود که بر صورت آریون می‌وزید.
صدای غرش او، همچون هزاران پژواک در یک غار بی‌انتها، فضای جهان را پر کرده بود.
— «تو همیشه فرار کردی، آریون. پشت نقاب قهرمان پنهان شدی. اما حقیقت این است که تو از خودت می‌ترسی…»
هیولا بازویش را دراز کرد. از انگشتانش، زنجیرهایی بیرون زد که خودبه‌خود دور بدن آریون پیچیدند.
او تقلا کرد، اما زنجیرها از جنس باورهای خودش بودند: هر شک، هر خشم، هر بار که حس کرده بود کافی نیست.
صدایی در ذهنش تکرار شد:
— «تو برای نجات هیچ‌کس نیامده‌ای. تو فقط می‌خواهی تنهایی‌ات را فراموش کنی.»
آریون فریاد زد:
— «ساکت شو!»
اما هیولا خندید.
خنده‌ای سنگین، خنده‌ای که زمین را لرزاند.
و از دهانش تصویرهایی بیرون ریخت: شب‌هایی که گریه کرده بود و کسی صدایش را نشنیده بود، لحظاتی که آرزو کرده بود خودش هم کاش هرگز به دنیا نمی‌آمد.
زانوهای آریون خم شد.
نور کوچکی که از سینه‌اش زبانه می‌کشید، داشت خاموش می‌شد.
اما درست در همان لحظه، صدایی دیگر برخاست.
نه از بیرون، بلکه از عمیق‌ترین لایه‌ی وجودش.
صدای خودش، اما آرام‌تر، شفاف‌تر:
— «اگر او من است، چرا باید با او بجنگم؟»
چشم‌هایش را بست.
زنجیرها همچنان او را در بر داشتند، اما این بار او مقاومت نکرد.
او به جای جنگیدن، پذیرفت.
تصویرها را پذیرفت. ضعف‌ها را پذیرفت. ترس‌ها را پذیرفت.
و ناگهان، زنجیرها شروع به شکستن کردند.
نه با قدرت، بلکه با پذیرش.
چشم گشود.
هیولا دیگر عظیم و بی‌کران نبود. کوچک شده بود. در برابر او، تنها پیکری لرزان، ساخته از سایه.
و آریون دست دراز کرد.
هیولا غرید، عقب رفت. اما آریون آرام گفت:
— «تو بخشی از منی. بدون تو، من کامل نیستم. اما اجازه نمی‌دهم فرمانروای من باشی.»
هیولا لرزید. چشمانش از خشم و درد پر شد. و سپس… فرو ریخت.
نه به نابودی، بلکه به ذراتی از تاریکی که آرام در بدن آریون جذب شدند.
زمین دوباره آرام گرفت.
و موجود بی‌چهره، که تا آن لحظه تنها نظاره‌گر بود، زمزمه کرد:
— «آفرین، جنگجوی مرزها. تو فهمیدی که پیروزی در نابودی نیست… بلکه در پذیرش است. حالا راه دوم به رویت گشوده خواهد شد.»
در دوردست، در دل خلأ، دری ساخته از نور و سایه پدیدار شد.
راهی تازه.
راهی که تنها پس از روبه‌رو شدن با هیولای ترس، می‌توان دید

فصل ۴۰ – دروازه‌ی بی‌مرز
آریون از دری که نور و سایه ساخته بودند، گام برداشت.
قدم اولش زمین نبود، بلکه موجی از انرژی بود که زیر پایش تاب می‌خورد و می‌رقصید.
هر قدم، هزار مسیر دیگر را هم همزمان می‌گشود و می‌بست.
آسمان؟ نبود. فقط دریایی از رنگ‌های خالص که با هم همزمان می‌سوختند و خاموش می‌شدند.
زمان؟ جریان نداشت. لحظه‌ها نه پشت سر هم، نه همزمان، بلکه چندلایه و موازی بودند.
آریون لحظه‌ای می‌دید که خودش همزمان کودکی معصوم، پیرمردی خسته، و جنگجویی ناپاک است.
یک موجود نورانی نزدیک شد. نه انسان بود، نه حیوان، بلکه هندسه‌ای زنده از انرژی و کوانتوم.
— «به جهان امکان‌ها خوش آمدی، آریون. اینجا جایی است که هر تفکر تو، جهان را می‌سازد.»
آریون نفس عمیقی کشید.
یک موج از اندیشه‌ی او فوران کرد و ناگهان موجوداتی بی‌شکل از مه، جان گرفتند.
هر موجودی، نمایانگر یک امکان بود:
یکی آریون که شکست خورده،
دیگری آریون که سلطنت می‌کند،
یکی آریون که هرگز متولد نشده بود.
او قدم بعدی را برداشت.
و لحظه‌ای، جریان‌ها در هم شکستند: نور و تاریکی، شادی و غم، زندگی و مرگ، همه در یک لحظه‌ی واحد با هم ترکیب شدند.
موجود نورانی گفت:
— «این بُعد، آزمون نهایی توست. هر تصمیمی که می‌گیری، نه فقط بر تو، بلکه بر همه‌ی امکان‌ها اثر می‌گذارد. اما هیچ اشتباهی وجود ندارد… تنها مسیرهایی است که تجربه می‌شوند.»
آریون سرش را بالا گرفت.
پشت سرش، دری که از آن آمده بود بسته شد، اما دری دیگر باز شد؛ دروازه‌ای که نه انتها داشت، نه آغاز، بلکه میان تمامی احتمالات جریان داشت.
و او دانست: اینجا دیگر زمان و مکان معنای پیشین ندارند.
هر نفس، هر اندیشه، هر نگاه، می‌تواند سرنوشت یک جهان را رقم بزند.
آریون لبخندی زد.
— «پس بیایید… ببینیم این جهان چه رازهایی در دل دارد.»

فصل ۴۱ – آزمون بُعد ناممکن
آریون قدم برداشت و هر گامی که برمی‌داشت، زمین زیر پایش نه صاف بود، نه سخت.
بلکه چیزی بین موج و زمان بود که هم او را می‌برد، هم به عقب بازمی‌گرداند.
هوا نبود، اما هر نفسش از ذراتی که هم نور بودند و هم ماده پر می‌شد.
یک موجود شفاف، به شکل رشته‌های متحرک نور، مقابلش ظاهر شد:

— «برای عبور از این بُعد، باید قوانین خود را کنار بگذاری.»
آریون نگاه کرد.
نقطه‌ای در دوردست، همزمان ابتدا و پایان بود.
هرچه نزدیک می‌شد، تصویرهای موازی از خودش ظاهر می‌شدند:
یکی غرق در ترس،
یکی فرمانروایی بر ستاره‌ها،
یکی نابودشده در لحظه‌ی تولد.
موجود نورانی گفت:
— «برای ادامه، باید یکی از این خطوط را انتخاب کنی. اما بدان، انتخابت نه تنها بر تو، بلکه بر همه‌ی امکان‌ها اثر می‌گذارد.»
آریون نفسش را حبس کرد.
هر تصمیم، هر گام، یک جهان موازی را می‌ساخت یا نابود می‌کرد.
او نخستین گام را برداشت و حس کرد که همه‌ی امکان‌ها به لرزه درآمدند.
نوری خالص از قلبش فوران زد، و همه‌ی خطوط موازی با لرزشی لحظه‌ای در هم شکستند.
در همان لحظه، موجود شفاف لبخندی زد:
— «تو فهمیدی. قدرت واقعی، نه در تسلط، بلکه در پذیرش و انتخاب آگاهانه است.»
آریون قدم دوم را برداشت. این بار، مه‌ای از احتمالات شکسته اطرافش را پوشاند، و موجودات موازی، هر یک در جایی متفاوت، به حرکت درآمدند.
او فهمید که هر حرکتش می‌تواند دنیاهایی را بسازد یا نابود کند، اما ترس دیگر او را نلرزاند.
نور و تاریکی با هم می‌رقصیدند، و آریون برای نخستین بار احساس کرد کنترل واقعی جهان، نه در قدرت، بلکه در شناخت و پذیرش خود است

فصل ۴۲ – رقص احتمال‌ها
آریون در دل بُعدی گام برداشت که هر لحظه‌اش چندین واقعیت موازی را در خود جای می‌داد.
نه زمان خطی بود، نه مکان محدود. هر حرکت، موجی از احتمال ایجاد می‌کرد که جهان‌های تازه‌ای را می‌آفرید یا نابود می‌کرد.
او به یک رودخانه رسید. اما این رودخانه، نه آب، بلکه موج‌هایی از انرژی و امکان بود.
هر قطره، جهانی متفاوت را حمل می‌کرد:
در یکی، خورشید به سیاهی مطلق رسیده بود،
در دیگری، انسان‌ها و موجودات نور با هم همزیستی می‌کردند،
در سومی، آریون هرگز متولد نشده بود، اما جهان بدون او هنوز جاری بود.
موجود نورانی دوباره ظاهر شد، این بار به شکل هندسه‌ای زنده از خطوط و مثلث‌ها که در فضا شناور بودند:
— «اینجا، قوانین فیزیک همان قوانین تو نیستند. هر چیزی ممکن است و هیچ چیزی الزام‌آور نیست. تنها آگاهی توست که نظم و معنا می‌بخشد.»
آریون نگاه کرد. دستش را بر رودخانه گذاشت و موج‌ها به او واکنش نشان دادند.
هر بار که فکر می‌کرد: «باید انتخاب کنم»، یکی از جریان‌های احتمالات تغییر شکل می‌داد، دگرگون می‌شد و با دیگری درهم می‌شکست.
یک لحظه، موجی از انرژی او را به بالا پرتاب کرد.
او در هوا شناور شد و دید که هر جنبش ذهنی‌اش، خطوط واقعیت را خم و پیچ می‌دهد.
یک جهان به سمت سیاهی کشیده شد، دیگری به نور.
آریون فهمید: او نمی‌تواند همه چیز را کنترل کند، اما می‌تواند همراه با جریان احتمالات حرکت کند.
درک کرد که پذیرش عدم قطعیت، خود قدرتی است که می‌تواند او را از آشوب نجات دهد.
موجود نورانی لبخند زد:
— «این نخستین درس است، آریون. تو باید یاد بگیری که هر جهان، بازتابی از انتخاب‌ها و پذیرش توست. تنها درک و سازگاری با این رقص است که مسیرت را باز می‌کند.»
آریون نفس کشید و با آرامش گام برداشت، هر گام، همزمان چندین امکان را شکل می‌داد، و او اولین بار درک کرد که واقعیت، ساخته‌ی ذهن و اراده‌ی اوست، نه چیزی ثابت و بیرونی.

فصل ۴۳ – شعله‌ی امکان
آریون گام برداشت و به جهانی رسید که به آستانه‌ی فروپاشی بود.
زمین آن در یک لحظه می‌سوخت و در لحظه‌ای دیگر یخ می‌زد، آسمان به رنگ خون درآمده و سپس بی‌رنگ می‌شد.
موج‌های انرژی و احتمال در هم می‌شکستند و موجودات نورانی، آشفته، نمی‌دانستند به کدام سمت بروند.
موجود نورانی کنارش ظاهر شد:
— «این یکی از جهان‌های موازی است، آریون. هر تصمیم تو می‌تواند آن را نجات دهد… یا نابود کند.»
آریون نفس عمیقی کشید.
تصویرهای ممکن را دید: جهان می‌توانست ادامه پیدا کند، اما برای این کار، او باید بخشی از انرژی شخصی و احتمالات دیگر جهان‌ها را به این جهان منتقل می‌کرد.
او دستش را بالا برد و تمرکز کرد.
هر فکر، هر احساس، هر امیدش تبدیل به شعله‌ای شد که از درونش بیرون جهید.
شعله‌ها به جهان رسیدند و جریان‌های انرژی و احتمال، آرام گرفتند.
زمین تثبیت شد، آسمان آرام گرفت و موجودات نورانی لبخند زدند.
اما آریون احساس کرد بهایی داده است:
— بخشی از امکان‌های دیگر جهان‌ها، ناپدید شدند.
برخی از مسیرهای موازی دیگر هرگز شکل نمی‌گرفتند.
اما نجات این جهان، زندگی و امید را بازگردانده بود.
موجود نورانی با احترام سر تکان داد:
— «تو اولین آزمون واقعی را گذراندی، آریون. نه با قدرت، نه با نابودی… بلکه با انتخاب آگاهانه و پذیرش مسئولیت. جهان‌ها به تو پاسخ دادند، و تو فهمیدی که نجات، همیشه بهای خود را دارد.»

آریون به آسمان موازی نگاه کرد.
برای نخستین بار، حس کرد اختیار واقعی چیست: توانایی ساختن، نجات دادن، و پذیرش پیامدها.
و او لبخندی زد، زیرا می‌دانست مسیر پیش رو، پر از جهان‌هایی است که او می‌تواند نورشان باشد.

فصل ۴۴ – دو سوی احتمال
آریون گام برداشت و وارد جهانی شد که قوانینش پیچیده‌تر و بی‌رحم‌تر بود.
زمین و آسمان، نور و تاریکی، همه در حال رقصِ بی‌وقفه و در هم ریخته بودند.
هر تصمیم کوچک می‌توانست هزاران مسیر دیگر را باز یا بسته کند، اما این بار پیامدها غیرقابل پیش‌بینی بودند.
موجود نورانی کنارش ظاهر شد:
— «در این جهان، تو باید نه تنها نجات دهی، بلکه با پیامدهای آن روبرو شوی. هر کاری که انجام دهی، بازتابی در جهان‌های موازی دارد که نمی‌توانی پیش‌بینی کنی.»
آریون نفس کشید و به جریان‌های انرژی نگاه کرد.
یک جریان، موجوداتی در حال نابودی را نشان می‌داد، که اگر او وارد عمل نمی‌شد، همه از بین می‌رفتند.
اما تصمیمش، بخشی از جهان‌های دیگر را در معرض خطر قرار می‌داد.
او لحظه‌ای مکث کرد.
سایه‌ی ترس‌ها و خاطرات گذشته دوباره بر سرش سایه افکند:
— «اگر نجات بدهم، چه کسانی خواهند مرد؟ اگر نجات ندهم، این موجودات بی‌گناه فنا می‌شوند…»
آریون دستش را بالا برد. تمرکز کرد.
شعله‌ای از نور و امکان از درونش فوران کرد و به جهان رسید.
موجودات در آستانه‌ی نابودی، آرام گرفتند و زمین دوباره تثبیت شد.
اما فوراً حس کرد:
بخشی از مسیرهای موازی که قبلاً تثبیت شده بودند، به لرزه درآمدند.
برخی موجودات نورانی دیگر توان ایستادن نداشتند و در خلأ محو شدند.
صداهای موازی، پژواک تصمیمش را به گوشش رساندند: هزاران امکان تغییر کرده بودند.
موجود نورانی سر تکان داد:
— «آریون، این درس دوم است: نجات همیشه پیامد دارد، و پیامد همیشه غیرقابل پیش‌بینی. قدرت واقعی، توانایی حرکت با پیامدهاست، نه اجتناب از آن‌ها.»
آریون نفس عمیقی کشید.
او فهمید که هر قدمش در این بُعد، مسیر بی‌پایان احتمال‌ها را شکل می‌دهد و هیچ راهی برای بازگشت کامل وجود ندارد.
و با این درک، قدمی دیگر برداشت، آماده برای آزمون بعدی، با قلبی آگاه و ذهنی روشن.

فصل ۴۵ – انتخاب میان دو جهان
آریون در دل جریان‌های موازی حرکت می‌کرد.
این بار دو جهان، درست روبه‌روی هم، در تضاد کامل بودند:
جهان اول: سرزمینی آرام، پر از موجودات نورانی، آسمان روشن، زمین زنده و جریان‌های انرژی پایدار.
جهان دوم: منطقه‌ای در آشوب کامل، با زمین سوخته، آسمان خونین و موج‌هایی از احتمال‌های شکست خورده که در هوا شناور بودند.
موجود نورانی کنارش ظاهر شد:
— «این آزمون سوم است، آریون. تو نمی‌توانی هر دو جهان را نجات دهی. نجات یکی، به معنای نابودی دیگری است. و پیامد انتخابت در بُعدهای موازی نیز جاری خواهد شد.»
آریون نفسش را حبس کرد.
تصویرهای جهان دوم، آشنا بودند؛ انعکاسی از ترس‌ها و شکست‌های خودش، همان هیولایی که قبلاً پذیرفته بود.
اما جهان اول، نمایانگر امید و نجات دیگران بود.
صدایی در ذهنش زمزمه کرد:
— «آریون، انتخاب هر جهان، بخشی از تو را تعریف می‌کند. اما هیچ تصمیم آسانی نیست…»
او لحظه‌ای مکث کرد و سپس چشمش را بست.
تصویرهای جهان دوم، زنده و پویا، اما پر از درد و رنج، جلوه‌گر شدند.
جهان اول، آرام و پایدار، پر از نور و زندگی.
با قلبی آگاه و ذهنی روشن، او دستش را دراز کرد و جهان اول را انتخاب کرد.
نور عظیمی فوران کرد. جهان دوم در خلأ محو شد، تکه‌های انرژی و امکان آن به موج‌های جهان اول منتقل شدند.
آریون حس کرد بخشی از ترس و ضعف‌های خود را از دست داده، اما بهایی سنگین پرداخته است:
بسیاری از امکان‌های دیگر جهان‌ها دیگر هرگز شکل نخواهند گرفت.
بازتاب انتخابش، هزاران جهان دیگر را به لرزه انداخته است.
موجود نورانی، حالا با احترام کامل گفت:
— «آریون، تو فهمیدی که قدرت واقعی، توانایی انتخاب در تضادهاست. نجات، همیشه هزینه دارد و پذیرش آن، نشان از بلوغ روح توست.»
آریون به آسمان موازی نگاه کرد و لبخند زد.
— «مسیر ادامه دارد… و من آماده‌ام برای هر انتخاب بعدی، هر پیامد، و هر جهان جدید.»

فصل ۴۶ – آمیختن آگاهی و کوانتوم
آریون گام برداشت و حس کرد هر قدمش، نه تنها یک جهان، بلکه هزاران جهان موازی را شکل می‌دهد.
زمین زیر پایش دیگر ثابت نبود؛ موج‌های انرژی به‌هم پیچیده، خطوط زمان و مکان را خم و گره می‌زدند.
او دستش را بالا برد.
تصاویر جهان‌ها به شکل ذرات نور و تاریکی از ذهنش فوران کردند و در فضا معلق شدند.
هر فکر، هر احساس، یک امکان تازه را خلق می‌کرد:
یک جهان پر از موجودات نورانی و صلح‌آمیز،

جهان‌های موازیجهان
۱۰
۰
Ards
Ards
من آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید