
سرزمینهایی که باد نامشان را برده و خاک فراموششان کرده، وادیالنبوءه دهانهای بود از آتشِ خاموش؛ جایی که هزاران سال پیش، اولین جنها از میان شعلهها برخاسته بودند.
این وادی شهری داشت که در هیچ کتابی نوشته نشد:
مدینةُ زُهَيم
شهر نورهای شکسته، جایی که سایهها مثل موجود زنده حرکت میکردند و آتش مثل آواز میرقصید.
در این شهر، هر جن یک «ریشه» داشت:
ریشهای از آتش، ریگهای از باد، یا تکهای از تاریکی.
اما یکی بود که ریشهاش هیچجا جا نمیشد.
یکی که نه آتش بود، نه باد، نه سایه…
او تناقضِ نفس کشیدن بود.
نامش زاریا بنتالصّمت بود.
مشهور به:
جِنَّةُ الجَمالِ المُحرَّم
زیباییِ ممنوعه.
او از آتش زاده نشده بود.
از نور هم نه.
بلکه او از صدای شکستن یک دعا متولد شد.
روزی که آسمانِ جنیان برای اولینبار گریست.
زاریا چهرهای داشت که هر جنّی را بلاتکلیف میکرد.
زیباییاش ظریف بود اما با وحشت آمیخته؛
مثل گل سرخی که روی قبرستان بروید.
چشمهایش دو شعلهٔ بیرنگ بودند
که نه میسوزاندند…
بلکه حقیقت را برهنه میکردند.
موهایش از دودِ سفید ساخته شده بود
که در باد میرقصید و گاه تبدیل به پرنده میشد
و گاه به اشک.
لبهایش مثل خطی از ماه
و بدنش مثل سایهای که هرگز در یک شکل نمیماند.
اما زیبایی او دشمنش بود.
زیباییاش جنگ میساخت.
زاریا نیرویی درون داشت که بیشتر جنها فقط در قصهها شنیده بودند:
نَبضُ الظّلال – تپشِ سایه.
این تپش مثل یک گرگ درونِ او زندگی میکرد.
گرگی که وقتی زاریا خشمگین میشد
از میان دندههایش بیرون میآمد
و تبدیل میشد به موجودی از دود، آتش، و زمزمههای سرد.
این گرگ تنها چیزی بود که زاریا از او میترسید.
نه دشمنانش
نه قدرتهای دیگر
نه مرگ.
بلکه
خودش.
جنیانِ زُهَيم براساس ریشههایشان دستهبندی میشدند:
آتشزادگان
ریحانیها (بادزاد)
ظلّیها (سایهزاد)
کَهَنَهها (فالبینان)
ناروشان (جنهای جنگجو)
اما زاریا در هیچ کدام نبود.
برای همین، او را «مخلوقِ بیریشه» نامیدند.
نه اجازهٔ ورود به قصر نور داشت،
نه حق نشستن در بازارِ رماد،
نه حتی حق لمس کردن یک جن دیگر.
زیرا لمس او
یا دلبری بود
یا نفرین
یا مرگ.
زاریا خانهای در لبهٔ شهر داشت، جایی که نور به سختی میرسید.
خانهای از شیشهٔ شکسته
و درختانی که برگ نداشتند
فقط صدا.
بله…
درختانِ کنار خانهٔ زاریا «صدا» داشتند.
هر شب وزوز میکردند
نجوا میکردند
حرفهایی دربارهٔ آینده
دربارهٔ جنگ
دربارهٔ عشق
که هنوز نیامده بود.
زاریا تنها نبود…
اما تنها زندگی میکرد.
شبی که ماهِ سرخ بالا آمد
و بادهای عربستان شروع به زوزه کردند
زاریا در میان صحرا ایستاده بود
چشمانش بسته
گرگِ سایهاش دور او میچرخید
و شنها زیر قدمش میسوختند.
او نمیدانست چرا
اما حس میکرد چیزی در راه است.
نه انسان
نه جن
نه دشمن.
بلکه سرنوشت.
و اینجا
در همین نقطه
داستان بزرگ ما شروع میشود.
بدون انسان
بدون دخالت دنیاهای دیگر
فقط یک جن
و جهان تاریک و باشکوهی که در آن نفس میکشد
و عشقی که هنوز حتی نامش را نمیداند.