ویرگول
ورودثبت نام
Ards
Ardsمن آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
Ards
Ards
خواندن ۱۵ دقیقه·۱ ماه پیش

خون نگار بخش 11

صدای چرخیدن کلید در قفل، مثل نیش مار، سکوت بند را شکافت. سرباز قد‌بلند، فانوس زنگ‌زده‌ای در دست داشت که نور زردش روی چهره‌ی خسته و کبود ادین لغزید.
– «شماره هفده، بازجویی.»
ادین آرام از جایش بلند شد، زنجیر دور مچ‌هایش تق تق کرد. رد خون خشک‌شده روی آستینش، مثل نقشه‌ای از گناه، روی پارچه جا مانده بود.
در راهرو بوی رطوبت و آهک تازه پیچیده بود. دیوارها هنوز رد ضربه‌ی شلاق را به یاد داشتند. از پشت سلول‌ها صدای سرفه، گریه، و ناله‌ی آهسته‌ای می‌آمد که به‌نظر می‌رسید از دل خود تهران بالا می‌زد.
سرباز گفت:
– «امروز خود سرهنگ نایب ازت بازجویی می‌کنه، خوش‌به‌حالت، کمتر کسی زنده از زیر سوالاش بیرون اومده.»
ادین لبخند کم‌رنگی زد.
– «سؤال خوب، همیشه از مرگ سخت‌تره.»
او را وارد اتاق کوچکی کردند. چراغی نفتی بالای میز می‌سوخت و سایه‌ی شعله روی دیوار می‌رقصید. در انتهای اتاق، سرهنگ نایب نشسته بود، کت نظامی‌اش اتو خورده، سبیل‌های جوگندمی، نگاهی مثل تیغ. روی میز چند پرونده باز بود، و در کنار آن فنجان چای نیم‌خورده‌ای که بخار نازکی ازش برمی‌خاست.
نایب بدون آنکه سر بلند کند گفت:
– «بنشین، آقای ادین.»
ادین نشست. صندلی چوبی زیر وزنش ناله کرد«می‌دونی چرا اینجایی؟»
– «شاید چون زیادی نوشتم. شاید چون کسی از حقیقت خوشش نیومده.»
– «یا شاید چون زیادی خون ریختی.»
سرهنگ برگه‌ای را بالا گرفت، نقشه‌ای خون‌آلود، همان نقشه‌ای که در خانه ادین پیدا کرده بودند.
– «می‌دونی این چیه؟»
– «طرح ناتمام یک کشور.»
نایب مکثی کرد، چشم در چشم او دوخت.
– «من بیست ساله دارم دنبال عدالت می‌گردم. اما از وقتی تو رو دیدم، نمی‌دونم باید دستگیرت کنم یا ازت یاد بگیرم.»
ادین لبخند زد.
– «عدالت؟ عدالت فقط وقتی معنا داره که خون تازه‌ای روش نوشته بشه. من فقط نویسنده‌ام، سرهنگ. قلمم فرق داشت، جوهرش قرمز بود.»
نایب آهی کشید، به سرباز اشاره کرد بیرون بره. در که بسته شد، گفت:
– «اونا تو رو می‌خوان اعدام کنن، ولی من هنوز مطمئن نیستم قاتلی… یا پیامبر آشوبی.»
ادین با آرامش گفت:
– «هر دو، شاید هیچ‌کدام. ولی بدون، این شهر با مرگ من تموم نمیشه، تازه شروع میشه.»
سکوتی میانشان افتاد. شعله‌ی چراغ لرزید.
و در آن لحظه، نگاه نایب برای اولین بار شکست.

اتاق بازجویی کوچک بود؛ سقفِ طاقیِ کوتاه، دیوارهای سفیدِ ترک‌دار و یک میز که روغنِ چراغ رویش لکه‌های مدور داشت. چراغِ نفتی صدای آرامی داشت، مثل زمانی که کسی می‌خواهد سکوت را بشکند اما جرأت ندارد. نایب روبه‌رو نشسته بود؛ کتِ نظامی‌اش صاف، اما در چشمانش پیش‌آمدگیِ خستگی و سال‌ها دیدنِ بی‌عدالتی موج می‌زد. ادین، زخمی از شانه، اما آرام، پاکتی سیاه از جیبش بیرون آورد و با دستِ ثابتی آن را روی میز گذاشت.
نایب نگاهش را تیزی به پاکت دوخت.
— «اینا چی‌ان؟»
ادین بدون پیش‌درآمد کاغذ اول را باز کرد و گذاشت بین دو مرد: حواله‌ای بانکی با مهرِ مشترکِ چند شرکت با اسامی بی‌شباهت به «خدمات عام» و «خیریهٔ تعاون». کنارِ هر ورق، ارقامِ نامتعارف؛ مبالغی که از بودجهٔ عمومی به حسابِ آن شرکت‌ها منتقل شده و سپس به صفحات دیگری هدایت شده بودند.
ادین گفت:
— «براتون شماره می‌نویسم: یک — جعلِ مهرها، دو — تبدیلِ بیت‌المال به سرمایهٔ خصوصی، سه — حذفِ مخالف با سازوکاری موسوم به ‘اصلاحِ مرخصی’. این‌ها کاغذه، نایب. اما پشتِ این کاغذها، آدم‌هایی‌ان که اسمشون رو شما می‌شناسید. اون نماد دایره‌ای که دیدی، مهرِ رفقای خودیِ انجمنه. این‌ها فقط اداره‌ نیستن؛ شبکه‌ان که قانون رو جعل می‌کنن.»
نایب آهِی کشید.
— «اگر این حرف‌‌ها درست باشه، یعنی خودِ دستگاه، آلوده شده.»
ادین ادامه داد و یکی‌یکی اسناد را بیرون کشید: صورت‌حساب‌های بایگانی‌شده، برگِ امضاهایی که با دستخطِ دو نفر تطبیق نداشت، نامه‌هایی که به‌ظاهر از وزارت آمده بودند ولی فرستنده‌شان شرکت‌هایی با نامِ خیریه بود. او اسم‌ها را خواند؛ اسم‌های آشنا — وزیر مشرف، والا میرزا، صاحبِ یکی از چاپخانه‌‌های اصلی، و سپس نام‌هایی کمتر مطرح: مدیرِ امور خیریهٔ قصر، چند تاجرِ نزدیک به دربار که همیشه قراردادهای دولتی می‌بردند.
نایب دستش را برد پشت گردنش و با خشم نه‌چندان بلندی گفت:
— «پس این‌ها… خطِ پول و قدرت رو وصل کردن به وکلا و مطبوعات؟»
ادین سری به تأیید تکان داد.
— «دقیقاً. اون‌ها—انجمن—با دو ابزار کار می‌کنن: تولیدِ مشروعیت و حذفِ مزاحم. تولیدِ مشروعیت یعنی ساختنِ سند، ساختنِ مهر، چاپِ تیترِ حمایتی، و سپس، وقتی که کسی سدِ راه‌شون می‌شه، سازوکارِ حذف: از تهمت و ورشکستگیِ مصنوعی تا «سفرِ اجباری» و در موارد ضروری، حذفِ فیزیکی به‌واسطهٔ آدم‌هایی که در لایهٔ بیرونیِ شبکه جا زده شده‌اند. این قتل‌ها، این پاک‌سازی‌ها، همه جزئی از نظم‌شونْ.»
چهرهٔ نایب شِدیداً جدی شد. او قلمی برداشت و اعدادی را روی برگه‌ای یادداشت کرد. سکوت به مثلِ آهنی می‌لغزید؛ هر کلمه یک‌باره وزنِ دیگری به اتاق می‌داد. بعد از چند لحظه، نایب پرسید:
— «تو کی این‌ها رو جمع کرده؟ کی پشتِ این مدارکه؟»
ادین نفسِ عمیقی کشید:
— «چند سال، ولی من جدی جدی بعد از مرگِ استاد به این‌ها برخورد کردم؛ وقتی نقشه رو دیدم، فهمیدم این نقشه فقط زمین و خیابونا رو نشون نمی‌ده؛ خطوطش شبکهٔ نفوذِ اینا رو هم داره. من اول فکر کردم که باید از بالا بزنم؛ اما هرچه پیش رفتم، دیدم بالا خودش می‌تونه بخشی از سازوکار باشه. الان باید بدونی: این‌ها فقط پنهان‌کارِ دربار یا مخالفش نیستن؛ ستونِ بیرونیِ قدرتن. و اگر تو به‌عنوان نمایندهٔ قانون، بخوای این قضیه رو ساده ببندی، تو هم می‌شی مهرهٔ بعدی.»
نایب مچِ دستش را مالید. جوابش آرام اما از تهِ حنجره بود:
— «می‌دونی چی دردناکه؟ من سال‌ها برای قانون جنگیدم. قانون برای من معنی‌ای داشت. اما حالا این قانون رو چند تا مهر جعل می‌کنن و می‌فروشن. تو داری می‌گی کسانی که شعار عدالت می‌دن، ریشهٔ فسادن؟»
ادین چشمانش را درشت کرد:
— «بله. اون‌ها ساختنِ تصویرِ دشمن تا نمایندهٔ نجات باشن. بعضی‌هامون رو تشویق می‌کنن که کارِ کثیف رو انجام بدیم—تو فکر می‌کنی چرا کسانی مثل من تبدیل شدن به قاتل؟ چون به ما گفتن که اگر تو نکشی، هزاران می‌میرن. حالا سوالِ واقعی اینه: چه کسی به اون‌ها می‌گه که چه کسانی «نالایق» هستن؟ چه کسی داره معیار تعیین می‌کنه؟ شاخه‌ای از انجمن؟ یا خودِ انجمن؟»
نایب به لبهٔ میز تکیه داد؛ انگشتانش محکم شده بود. در ذهنش، تصویرِ نامه‌ها، امضاها و مهرها همان‌طور که ادین خوانده بود، تکرار می‌شد. او پوزخندی زد که تهِ آن تلخی داشت:
— «اگر این طور باشه، این فساد فراتر از چند سوءاستفاده است. این یک ساختارِ سیستماته. از کجا شروع کنیم؟»
در این لحظه ادین کاغذی دیگر بیرون کشید — برگه‌ای که نایب در نگاه اول آن را رد کرد چون اسمِ رسمیِ دربار رویش نبود؛ اما خطِ جزئیاتش نایب را ساکت کرد. این برگه فهرستِ اسامیِ «واسطه» بود: چاپچی‌ای که برخی اعلامیه‌ها را چاپ می‌کرد، فانوس‌فروشی که فانوس‌ها را امانت می‌داد، صاحبِ کالسکه‌ای که شبانه مسافتی را می‌پیمود، و نام چند «حجره» که نقشِ پنهانی در توزیعِ پول داشتند.

در کنار هریک، شماره‌هایی بود: تاریخِ ورودِ پول، آدرسِ صندوقِ پنهان، و گاهی یک نشانهٔ کوتاه — «مسلم ۲»، «حجرهٔ شمارهٔ 7».
نایب ورق‌ها را با دقت ورق زد. صدای نفسِ کوتاهی بیرون آمد. او گفت:
— «این‌ها نشانه‌س؛ اما مسئله اینه: تو می‌گی خودِ انجمن دست‌درکاره. اگر ادعا درست باشه، ما دو انتخاب بیشتر نداریم: یا این شبکه رو از درونِ رسمی باز کنیم (که یعنی افشا و دست‌کم مظنون‌زدایی از برخی مقاماتِ ظاهری) یا اینکه به روشِ زیرزمینی باهاش مقابله کنیم—که من با اصولم مشکل دارم.»
ادین نزدیک‌تر خم شد؛ چشم‌هایش در نورِ نفتی برق زد:
— «من نمی‌خوام دستگاهِ عدالت رو کنار بزنم، نایب. من می‌خوام عدالت رو بازیابی کنم. راهِ اول اینه که اسنادِ پنهان رو به روشنایی بِکِشیم — ولی این افشا باید طوری باشه که مردم بفهمند: دشمن، آن‌کس نیست که همیشه بهش نگاه می‌کردند. باید نشان داد که مهرِ مشروعیت جعلیه. راه دوم اینکه موقتاً عملیاتِ حذف رو متوقف کنیم تا از شرِ واسطه‌ها خلاص شویم — اما این به معنیِ کارِ فیزیکی و خطرناکه و تو می‌دونی من دربارهٔ این‌گونه کارها چی فکر می‌کنم. من پیشنهاد می‌کنم: ما ابتدا مهرها و مدارک را بیرون می‌دهیم؛ روزنامه‌ها، خط روز — اما این کار نیاز به کسی دارد که هم به قانون پایبنده و هم جرأتِ رو کردنِ واقعیت را داشته باشه.»
نایب کمی عقب نشست؛ ابروهایش تیز شد. توی چهره‌اش رگه‌های تصمیم پدیدار گشت. بعد از چند نفسِ طولانی گفت:
— «اگر ما برویم افشا کنیم، دربار خواهد گفت که این کار توطئه‌ست؛ انجمن هم واکنش سختی نشان می‌دهد. ولی اگر مدارک را مرحله‌به‌مرحله و با شاهدانِ غیرقابل‌انکار منتشر کنیم، امکان دارد شانسِ عمومی شدن را داشته باشیم. اما تو باید قول بدی که همکاری کنی؛ نه فقط به‌عنوان یک مامورِ انتقام‌جو، بلکه به‌عنوان شاهدی که می‌تواند مدارکِ لازم را ارائه دهد و به ما بگوید که چه کسانی واقعاً در رأسِ شبکه‌اند.»
ادین نفسِ کوتاهی کشید؛ انگشتانش لرزید، اما صدا محکم بود:
— «قول می‌دم. من همهٔ چیزی رو که دارم به شما می‌دم؛ اسناد، اسامیِ واسطه‌ها، حتی اسمِ کسانی که به من گفتن که «این روش لازمه». اما یک شرط دارم: شما وقتی مدارک رو می‌بری، مردم را گمراه نکنی. تو باید مستقل باشی؛ من اعتماد نمی‌کنم که این کار رو به ارگان‌های دربار بسپاری — ما باید سیستمِ چاپِ مستقل یا روزنامه‌های محلی رو درگیر کنیم، آدمایی که ریسکِ انعکاسِ چنین خبری رو دارن.»
نایب چشم‌هایش را بست. آن‌چه ادین گفت، بارِ اخلاقی داشت؛ اما نایب نگران بود: افشای این‌چنینی دستگاه را هم روی دوشِ مردم خواهد گذاشت و شاید موج خشم کنترل‌ناپذیری پدید آید. او لحظه‌ای فکر کرد، سپس پاسخ داد:
— «ما باید راهی پیدا کنیم که هم افشا کنه و هم بازتابِ آن به خشونتِ کور تبدیل نشه. من می‌دونم چطور سند رو رسمی کنم، چه کسی رو رو کنم، و کجا پیش قاضیِ بی‌طرف ببرم. اما برای این‌کار، تو باید از خودت فاصله بگیری. اگر تو در صحنه باشی، آنها می‌گن که این انتقامِ شخصیه. تو باید بی‌طرف‌تر دیده بشی؛ شاید مخفیانه همکاری کنی، شاید شاهدی باشی که ما رو به حلقه‌ها می‌رسونه بدون اینکه اسم تو رو فریاد بزنن.»
ادیـن سرش را پایین انداخت و بعد آرام گفت:
— «من با اسمِ من قصه رو نمی‌خوام. من اسمم رو ندارم؛ من فقط نقشه‌ام. اگر این کار باعث بشه که شهر نفس بکشه، هرکس پشت پرده باشه، اسم من مهم نیست.»
نایب چشم‌هایش را باز کرد و با لحنِ جدی گفت:
— «پس قرارداد بین ما اینه: تو مدارک رو می‌دی، من به‌صورت قانونی اون‌ها رو جلو می‌برم. اما ما دو کار همزمان می‌کنیم: آماده‌سازی افشا و امن کردنِ راهِ استفاده از این مدارک تا وقتی که ما برای به‌کارگیریِ رسانهٔ مستقل آماده شدیم، شبکه نتونه مدارک رو از بین ببره. و اگر انجمن، به شیوهٔ عملی حمله کنه، من به‌عنوانِ ضابط قانون عمل می‌کنم — یعنی نه چشمی بسته، نه دست‌کشیده. ما قواعدِ خودمون رو داریم.»
ادین لبخندی نیمه‌خورده زد؛ این لبخند از آن نوع لبخندهایی بود که وقتی کسی گرهٔ زندگی‌ات را باز می‌کند، درمی‌آید.
— «باشه. پس اولین مرحله؟ مدارکِ مالی، مهرها، و لیستِ واسطه‌ها رو بهت می‌دم. تو اون‌ها رو مهر و موم می‌کنی و آمادهٔ عرضه می‌کنی. من در پشتِ صحنه می‌مونم. و یک چیز: اگر این وسط فهمیدی که خودِ دستگاه بیشتر از انجمن آلوده‌ست، به من بگو؛ من تا آخر با تو می‌مونم یا تا وقتی که حقیقتِ کافی بیرون نیاد.»
نایب دستش را مشت کرد و روی میز کوبید؛ تصمیمی که از آن پس دیگر برگشت‌پذیر بود.
— «پس بیا از فردا شروع کنیم. اما بدونِ خطرِ دستِ کم گرفتن. این بازی، بازی کلمه نیست؛ بازیِ مقام‌ها و جان‌هاست.»

ادین چشم در چشمش نگاه کرد، و در آن لحظه بینِ دو مرد پیمانی بسته شد — نه پیمانی از قانون رسمی، که عهدی از جنسِ تاریخ و وجدان: آن‌ها قرار بود انجمن سایه‌ها را از ریشه بیرون بکشند، اما هر قدم‌شان قیمتِ سنگینی داشت.
چراغِ نفتی زیر نورِ لرزانش انگار مهرِ دیگری بر میز می‌انداخت. بیرون در راهرو، صدای پا و زنجیر شنیده می‌شد، اما داخل اتاق، دو مرد رویِ میزی از کاغذ و جوهر، نقشهٔ جدیدی برای شهر کشیدند — نقشه‌ای که قرار بود نورِساز باشد، یا حداقل تیرِ امیدی بر دلِ تاریکی بیفکند.

.هوا در اعماقِ زیرزمینِ انجمن، پر از رطوبت و صداهای خِفه بود؛ نورِ چراغ‌های آبی که بر زنجیرها و طاقِ سنگی می‌افتاد، صورت‌ها را مثل نگاره‌هایی محو جلوه‌گر می‌کرد. جمعی دورِ میزِ دایره‌ای نشسته بودند؛ هرکس زیر نقابی، با صدایی که آشنا نبود و انگار از دیواره‌ها برمی‌خاست. در آن اتاق، صداها را همیشه مهرِ سنگینِ راز پوشانده بود — رازِ قدرتی که از پشتِ پرده عمل می‌کرد.
یکی از نگهبانانِ راهرو آمد و با قدم‌هایی نرم به در نزدیک شد. صدای در که باز شد، مردی پله‌پله از سایه درآمد — پیام‌رسانی با ردِ مرکبِ تازه روی کفش‌هایش. او دستش را بالا آورد و نامِ فرستنده را زمزمه کرد: «اطلاع از بالا — میرزا آدین بازداشت شده است.»
حاضرین برای لحظه‌ای ساکت شدند؛ حتی نفس‌ها نیز به‌نظر می‌رسید در تقلای سخن‌اند. بعد، یکی از صداها، آن صدای مشهورِ نقاب‌دار، شکست سکوت را:
«خبر بد است و خبر خوب دارد. بد اینکه او زنده است. خوب اینکه هنوز زنده است.»
دل‌آویز، که چادر خاکستری‌اش را بیشتر به خود کشیده بود و تنها چشم‌هایش از پس پارچه برق می‌زد، نگاهی سرد انداخت:
«زنده بودنش دو لبه‌ست. او یا سکوت می‌کند، یا فریاد می‌کشد. اگر فریاد زند، همهٔ شبکه‌ها را به لرزه درمی‌آورد.»
حاجی‌سلیم — با آن لحنِ آهسته و فلسفی — گفت:
«ما با اندیشه‌مان عدالت را تعریف می‌کنیم؛ اما امروز سوال این است: آیا باید حقیقت را با تیغ خاموش کنیم تا کلِ دستگاهِ ما زنده بماند؟»
یکی از اعضای میانی که همیشه در جلسات اقتصادی انجمن سخن می‌گفت و به نام «مِهرِ دوم» شناخته می‌شد، جواب داد:
«چیزی که ما را نگه داشته، نظم است. اگر نظمِ ما به واسطهٔ جسدی فرو بریزد، همه چیز فرو می‌ریزد. میرزا اگر بماند و حرف بزند، نه فقط ما، که خودِ دولت نیز به‌شکلِ بی‌رحمانه‌ای تحت فشار خواهد افتاد. باید سریع تصمیم بگیریم.»
بحث کوتاه شد، اما نه به‌خاطر توافقِ ناگهانی، بلکه به‌خاطر وزنِ انتخاب. در آن اتاق هر تصمیمی، جنسِ دیگری از تاریخ را می‌ساخت. یکی حرف زد:
«اگر او را بکشیم، آن‌ها خواهند گفت «قاتل ناشناس»؛ اگر او را واگذار کنیم، ممکن است تبدیل به سمبولی شود که نامِ ما را با خون پیوند دهد. هر گزینه خطرِ خودش را دارد.»
نقاب‌دار آرام برخاست و دستش را بر روی میز گذاشت؛ صدایش این بار یابنده‌تر بود:
«ما همیشه از بیرون آدم فرستادیم تا کارها را بکند. آن واسطه‌ها نانشان را از این راه می‌خورند و پنهان می‌مانند. اما این‌بار باید کسی برود که کارش را بی‌صدا و بی‌اثر بکند؛ کسی که نه اسمش را بشود فاش کرد، نه اربابِ بالایی‌اش او را بشناسد. باید کسی که می‌تواند با یک نگاه، پیمان را بفهمد و نه یک کلمه از خود بازگو کند.»
دل‌آویز نگران شد: «قصدتان چیست؟ چه کسی را می‌فرستیم؟»
مِهرِ دوم چهره‌اش را در سایه پنهان کرد و گفت: «ناصر گاری‌چی سال‌هاست از ما سود برده — کالسکه‌ها، حمل و نقل، رفت‌وآمدهای نیمه‌شب. او دستش به چیزهای زیادی آلوده‌ست و اگر لازم شود، می‌تواند ناپدید شود. اما ناصر آدمی نیست که کارِ اخلاقی را بدون انگیزه انجام دهد. باید ضمانتی بدهیم.»
یکی دیگر از صداها که محاسباتِ نظامی را در جلسات مطرح می‌کرد، گفت:
«ناصر بی‌شک می‌تواند نفوذ کند؛ اما او اهلِ افتخار نیست و ممکن است لو برود. به‌جای او، من کسی را پیشنهاد می‌کنم که کمتر شناخته شده است: «قاسمِ خاموش». او سال‌ها پیش در مرزها کار کرده — آدمی بی‌صدا، با سوابقی که در پرونده‌ها ثبت نشده. او هرگز باافتخار صحبت نمی‌کند و هیچ‌کس تصویرش را ندارد.»
دل‌آویز پلک زد و صدای تردیدی از گوشهٔ اتاق آمد: «اگر قاسم برود و لو رود، چه؟ اگر شکارگر تبدیل به تله شود؟»
نقاب‌دار جواب داد: «ما همیشه برای چنین خطاهایی فلسفه‌ای داشته‌ایم: انتسابِ مجازی. اگر کسی لو برود، یک نماد ساخته می‌شود؛ یک «قاتل ناشناس» دیگر. اما من می‌گویم: این‌بار لازم نیست تنهاً قاتلی فرستیم. باید کسی برود تا نه فقط او را ساکت کند، بلکه هر ردِ احتمالی را نیز پاک کند — یعنی همچنان توازن بین حفظِ اقتدار و حذفِ خطر.»
در آن لحظه، صدایی آرام و نخ‌نخ مانند از میانِ سایه برخاست. پیرمردی که کمتر سخن می‌گفت و بیشتر نگاه می‌کرد — مردی که به «آقا ربیعِ در سایه» معروف بود — گفت:
«به عنوان کسی که سال‌ها در دفاتر بالا کار کرده‌، می‌گویم این کار باید با تدبیر و زمان‌بندیِ کامل انجام شود. عجله کار را خراب می‌کند. اگر ما عجله کنیم، میرزا تبدیل به یک مَصلَبِ عمومی می‌شود و مردم به‌سمتش می‌آیند؛ اما اگر او را موقتا ساکت کنیم و سپس مسیرِ روایت را به‌نفعِ خودمان بچرخانیم، می‌توانیم او را زهرآلود کنیم — نه فقط فیزیکی، که افسانه‌اش را هم خنثی کنیم.»

دل‌آویز به‌تندی نگاهش را به نقاب‌دار دوخت: «پس تو می‌خواهی او را ناتوان کنیم نه فقط حذف؟»
نقاب‌دار گفت: «ما باید از همه‌چیزِ ممکن بهره بگیریم؛ دورزدنِ چشمِ نایب، بهره‌گیری از آتشِ عمومی، و اگر شدنی نبود، سکوتِ فیزیکی لازم است. انتخاب ما چندگانه است: اگر بتوانیم او را «درونِ ما» هضم کنیم، بهتر است — اما او نشان داد که وامدارِ هیچ‌کس نیست. خطرِ او، خطرِ روایت است.»
بحث بالا گرفت؛ لحن‌ها تند و آرام می‌شدند، مثلِ موج‌هایی که به صخره می‌کوبند. در آخر، تصمیمِ خاموشی به شکلِ «نامهٔ مهرِ سه‌گانه» در آمد: مهرِ رسمیِ انجمن، امضای نقاب‌دار و مهرِ دل‌آویز — سه تا که نشان بدهد دستور از مرکز رسیده، اما بازیگری که فرستاده می‌شود، هیچ ردی از مرکزی بودن دریافت نکند.
قاسمِ خاموش، که تا آن زمان در سایه نشسته بود و هیچ‌کس او را صدا نکرده بود، به جلو آمد. صورتش خراشِ زمان داشت؛ چشم‌هایش کم‌گفت و مردم می‌گفتند که وقتی او سخن می‌گوید صدای دیوار هم به سکوت خود ادامه می‌دهد. او با صدایی کم، بدون هیاهو، گفت:
«اگر قرار است من بروم، می‌روم. اما بدانید: هر کاری بکنم، نه برای شماست و نه برای خودم. من برای آن چیزی می‌روم که همیشه به آن ایمان نداشته‌ام — نظم. بعد از کار، من را در هیچ خاطره‌ای نپذیرید.»
دل‌آویز دستی بالا برد و مهرِ کوچکِ طلایی را روی میز کوبید؛ حرکتِ نمادینی که یعنی فرمان صادر شد. یکی از دست‌یاران مهر را برداشته و آن را در بسته‌ای کوچک گذاشت؛ در آن بسته دستورالعملِ بی‌شرحِ «خاموشیِ کامل» و یک یادداشتی برای ناصر یا قاسم پنهان شد — تضمین پولی و پاک‌سازیِ یادگارها.
نقاب‌دار آخرین کلام را گفت، با لحنی که هیچ‌کس نمی‌توانست آن را بازپس گیرد:
«بروید. و به خاطر بسپارید: اگر او نامی بر زبان آورد، ما به‌سرعت آن نام را به نامِ دیگری تبدیل خواهیم کرد. ما از سایه‌ها فرمان می‌دهیم، اما از نورِ توده‌ها می‌هراسم. تو باید هم مرگ باشی و هم فراموش‌شدن.»
قاسم سر تکان داد، عینکی از سنگینی کشید و از درِ تو در رفت — گام‌هایش به‌سختی در پله‌ها ناپدید شد.
دل‌آویز در گوشه‌ای نشست و چشم‌هایش به هزار چیز که هیچ‌کس نمی‌دید خیره شد؛ در حالی که میزِ قدیمی زیر نورِ آبی، انگار منتظر خطِ بعدیِ نقشه بود. در زیرزمین، جایی که حرف‌ها و فرمان‌ها به خون می‌رسیدند یا محو می‌شدند، سکوتی سنگین عقب نشست — سکوتِ آماده برای طوفان.

اصلاححمل نقلسند رسمیکار
۲۱
۰
Ards
Ards
من آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید