بوی روغن چراغها هنوز از کوچهها بالا میرفت. در عمارت شمالیِ صدرالملک شامی پر سر و صدای دعوتشدگان برپا بود؛ موسیقیِ چارکُشی، سفرههایی مملو از میوه و شیرینی که نورِ شمعدانها را تکهتکه میکرد. بیرون، مهِ میدان را محو میکرد؛ داخل، خندهها و پچپچِ اتاقهای درباری در گوش همزمزمه میکردند.
برنامهٔ آدمهای زیرزمین ساده و دقیق بود: نگذارند خشونتْ بیبرنامه باشد. تیمِ ربایش پنجنفره بود — هرکدام نقشِ مشخص داشتند:
سورن (مستعفی از گاردِ دربار): آشنا با روتینِ نگهبانان، مسیر خروجیها و زمانِ شیفتها.
ریحانه (قفلگشا و ماسکزن): زنی که از پشت پردهها میآمد؛ دستش به کلید و قرصِ آرامبخشهای قدیمیِ گیاهی راه بود.
ناصرِ گاریچی: راننده و مسئولِ کالسکهٔ دربِ پشتی؛ اوست که در نگاهِ مردم، فقط یک گاریچی به نظر میآید.
دلآویز (زنِ خاکستری): همان چشمِ نقشهکشِ زیرزمین؛ داورِ اخلاق و کسی که باید حکمِ نهایی را اجرا کند.
آدین: در نقشِ رهبرِ معنویِ تیم؛ کسی که باید بعداً پاسخِ سؤالاتِ اخلاقی را بدهد.
نقشه: دقایقِ طلایی، وقتی مهمانان سرگرم رقص و پایکوبیاند و صدای نوشابهخوری مانعِ شنیدنِ صدایِ گامِ آرامِ شب میشود. سورن مسئول بود نگهبانِ درِ جنوبی را در تماس کوتاهی معطل کند — با یک اشتباه از پیش طراحیشده در تهیهٔ گزارشِ امنیت. ریحانه با مهارتِ درِ خدمتکاران را باز میکرد و ظرفِ شراب را با قطرهای آرامبخشِ گیاهی آمیخته مینمود؛ این آرامبخش بیسروصدا و بدون درد، خوابِ عمیقی پدید میآورد که چند ساعت دوام داشت.
وقتی همه آماده شدند، ناصرِ گاریچی کالسکهٔ پنهانی را در کوچهٔ پشتی منتظر گذاشت — کالسکهای با پوششی از ترکه و پتو، در ظاهر برای حملِ ظروفِ زودبازگشتِ مهمانی. دلآویز با چهرهٔ آرام جلوی درِ عمارت ایستاد، همان نقابی که همیشه داشت؛ حضورش به تیم اطمینان میداد که کار، اخلاقیترین شکل ممکنِ زیرزمینی را خواهد داشت.
ریحانه خود را در قالبِ یکی از خدمتکاران عصر جا زد؛ زنجیری از گلدان و سینی بر دست داشت و با تعارفهای تردستی وارد حیاط شد. سورن از پیش در گوشهای سایهنشسته، نگهبانِ درِ جنوبی را بهانهای برای بیرون آمدن کشید — یک گزارشِ ساختگی از قناتِ جنوبِ عمارت که باید بازرسی شود. وقتی نگهبان رفت، ریحانه درِ خدمتکاری را باز کرد و بیصدا وارد تالار شد.
صدرالملک در اتاقِ مخصوص پذیرایی، پشت میزِ بلند نشسته بود؛ ُ صورتش که از شمع روشن میشد، اعتمادبهنفسِ سالها قدرت را نشان میداد. ریحانه با لبخند پُر از تحیر جلو آمد، سینیای با شراب آورد و تعارف کرد: «عالیجناب، جرعهای برای تسکینِ خستگیِ مجلس؟» او یک نوشیدنی داد که عطرِ میوه داشت اما قطرهای آرامبخشِ گیاهی در آن بود. صدرالملک نوشید؛ چشمهایش بعد از دقیقهای سنگین شد؛ نه دردی، نه تپشی؛ سست و بیحس، مثل شمعی که در باد میپرد.
سورن در آن لحظه وارد شد و در ظاهر برای کمک آمد — «عالیجناب، به نظر میرسد نفستان دچار مشکل شده است!» — کمکِ نمایشی، اما از پیش طراحیشده. چند نگهبانِ معطلِ بیرون، با تأخیر برگشتند. درِ پشتی یک لحظه باز شد — ناصر کالسکه را آماده کرد. آدین و دو نفر دیگر آمدند؛ صدرالملک را به آرامی، بیسروصدا، بر تختی که کالاها را بر آن میکوبیدند، گذاشتند؛ پوشاندندش به طوری که چهرهاش معلوم نباشد — اما نه به قصدِ تحقیر؛ پوشانیدن برای حفظِ انسجامِ عملیات و جلوگیری از هراسِ بیموردِ خدمتکاران بود.
کالسکهٔ پدرانه به بیرون رفت، از کوچههای خلوتِ پشتی عبور کرد و به آبراههٔ کهنِ شهر — کانالِ رمزآلودی که پیشینیان بهعنوان مسیری پنهان ساخته بودند — رسید. آنجا ناصر درِ مخفیِ کنارِ جدولِ سنگی را باز کرد و کالسکه از روی رمپِ چوبی به درونِ تونلی سرد و مرطوب فرود آمد. نورِ مهتاب بهدور افتاد؛ تنها صدای چکههای آب و نفسِ آرامِ تیم به گوش میرسید.
تونل پیچ در پیچ بود؛ دیوارهایش مملو از نم و نوشتههای قدیمیِ ناشناس. کالسکه از رمپی پائین آمد و در نهایت در تالاری گسترده توقف کرد — جایی که ستونهایی بلند، لوسترهای کوچکِ روغنی و دیوارههایی با نوشتههای سیاسیِ مخفی، فضا را شکل میداد. چند چراغ نفتی کمنور فضا را با نورِ لرزان پوشانده بودند؛ جمعیتی اندک اما پرمعنی در برابر آدین و دلآویز منتظر ایستاده بود. صدرالملک بیحرکت روی تختی گذاشته شد، پتو از رویش کنار زده شد و او همچنان نیمههوشیار بود؛ هنوز توانِ سخن گفتن داشت.
دلآویز نقاب برداشت — چهرهاش نه خشن، که آرام و مأیوس بود. سپس اعلان شد: «محاکمه آغاز میشود.»
سه نفر روی صندلیِ بلند نشستند؛ هرکدام نمایندهٔ وجهی از «انجمن سایهها»:
حاجیسلیم — عمامهدار فلسفی: مردی که حجابی از دین را به قامتِ پرسش کشیده؛ او بهخاطر منطقِ اخلاق و تاریخ، قاضیِ اخلاق است.
سرتیپ قربانعلی — نظامیِ بازنشسته: مردی که نظم و نتیجهگرایی را نمایندگی میکند؛ با تجربهٔ میدان و حسابِ هزینه-فایده.
دلآویز — زنِ خاکستری: که پیشتر نقشه را هدایت میکرد؛ حالا داوریاش بارِ عاطفی و تاریخی دارد — او حافظِ خاطرهٔ قومی است.
در کنارهها، آدین ایستاد؛ نقشِ مدعیالعموم یا شاهدِ معنوی را داشت. صدرالملک روی تخت نیمخفته، با صدایی که گهگاه میلرزید، میخواست برائت بخواند اما ریحانه ملایماً به او آب داد تا حرفِ عجولانه نزند.
دلآویز نخستین پرسش را مطرح کرد؛ صدایش آهسته اما ریزش داشت:
«صدرالملک، شما به چشمِ حکومت، میزانی از مشروعیت داشتید. اما همه گفتهاند شما مرزها را فروختید، روزنامهها را بستید، و مردمی را که باید شنیده میشدند، خاموش کردید. از شما میپرسم: حکومتِ شما را برای چه محافظت کردید — برای مردم یا برای تخت؟»
صدرالملک، هنوز گیج، اما رو به آدین و جمع کرد: «من حافظِ نظم بودم. نظم برای توسعه لازم است. اگر هر کسی هرچه میخواهد بگوید و کند، هرجومرج میشود.»
حاجیسلیم پوزخندی زد و گفت: «نظم؟ تو نظم را میفروختی تا عدهای پول بیشتری بدست آورند. نظمِ تو، صداها را فرو مینهاد تا سودِ قصر بلندتر شود. به ما بگو — به کی خیانت کردی؟»
سرتیپ قربانعلی جدی شد: «ما در میدان هزینهٔ تصمیمها را میپردازیم. اگر شما با امضای یک سند، سربازان را در صفوی فروختی و باعث کشتهشدنِ دهها خانواده شدی، چه باید گفت؟ آیا باید فقط بگوییم «قانون»؟ قانون برای چه کسی نوشته میشود؟»
صدرالملک با لبهایی خشک گفت: «اعمال من برای ثبات بود. من نمیدانستم هر سند به چیست میانجامد... یکی باید تصمیم بگیرد.» صدایش میلرزید نه فقط از دارویی که خورده بود، بلکه از فهمِ امکانِ سقوط.
آدین قدمی برداشت، چشم در چشمِ صدرالملک دوخت و پرسید، با آن لحنی که پیشتر در قهوهخانه شنیده بود:
«اگر تو باید تصمیم میگرفتی، تو چرا تصمیم به نفعِ مردم نگرفتی؟ چرا روزنامهها را بستِی و دفاترِ کمک را در اختیارِ رانتخواران گذاشتی؟ آیا تو از عواقبِ کارِ خود غافل بودی، یا شریکِ آنها؟»
اینجا بحث از «نیت» و «معلول» بالا گرفت: صدرالملک سعی کرد ادعا کند که انگیزهها گاهی از نیتِ خیر برمیخیزند—برای حفظِ آرامشِ عمومی—اما حاجیسلیم و سرتیپ با لحنِ عملی پاسخ دادند: «نیتِ خوب اگر نتایجِ فاجعهآمیزی داشته باشد، نیتِ بد را توجیه نمیکند. ما باید حسابِ نتایج را نگاه کنیم.»
دلآویز سپس پرسید: «آدین، تو که نقشه را در دست داری؛ تو چه میخواهی؟ عدالتِ رسمی را یا بازنویسیِ تاریخی؟ اگر ما او را بازنویس کنیم، آیا حق خواهیم داشت اسمِ خود را «قانون» بگذاریم؟»
آدین، که تا آن لحظه بیشتر شنونده بود، سرش را بالا گرفت. چهرهاش خسته اما متمرکز بود:
«من برای اینجا نیامدم تا خود را برتر بدانم. من آمدهام چون دیدم آنهایی که صدا میزنند، خاموش میشوند. اگر دستگاهِ رسمی حقطلبی را خفه میکند، ما چه ابزاری داریم؟ من اینجا نه برای انتقام، که برای مداوا آمدهام. اگر این مرد مهرهای در ماشینی بود که مردم را میکشت، او باید پاسخ دهد. و اگر قانونِ رسمی برایش پاسخگو نیست، چه کنیم؟ صبر کنیم تا هزاران دیگری بر سر کار آیند؟»
این سخنان آدین حالتی دوپهلو داشت؛ از یک سو التماسِ اخلاقی، از سوی دیگر جمعبندیِ قاطع. دلها در سالن سنگین شدند. برخی حاضرین زمزمهٔ «حق» کردند، برخی با ترس به هم نگاه کردند.
صدرالملک، در دفاعِ آخرش، با صدایی شکسته گفت: «من تصمیم میگرفتم بر اساس آنچه به من گفتند و آنچه میدیدم. بسیاری از اسناد در اختفا بود. اگر اشتباه کردهام، بگذارید دادگاهیِ رسمی محاکمهام کند. اگر من اشتباه کردهام، قانون باید اجرا شود، نه دستِ خود شما.»
حاجیسلیم به آرامی پاسخ داد: «قانون وقتی کارا نیست که آن را خودت بیاعتبار کنی. ما اینجا جایگزینِ بیعدالتیِ تو نیستیم، ما نشانهای هستیم — نشانهای از انباشتِ نهادهایی که قانون را ناکارآمد کردند.»
دلآویز لب بر لب فشار داد؛ او متهمان را نگاه کرد و در نهایت گفت: «قضاوت ما نه فقط براساس اسناد، که براساس زندگیِ مردم است. این محاکمه، محاکمهٔ یک دوره است. ما باید تصمیمی بگیریم که پیامِ روشنی بدهد: دروغفروشیِ مقام، بیپاسخ نخواهد ماند.»
تالار زیرزمینی انگار خودِ زمان را مکث کرده بود.
چراغهای روغنی زوزهزنان نور میانداختند و سایهها روی دیوارهایی که پر از نوشتههای خفهشده بود، دراز میشدند. جمعیت تند نفس میکشید؛ همه میدانستند این شب دیگر مثل شبهای پیش نخواهد بود. صدای چکهٔ آب از سقف میآمد و در سکوت، هر قطره بلند بهنظر میرسید.
حکم قرائت شد؛ کلمات کوتاه، بیحاشیه و سنگین بودند.
«صدرالملک محکوم به سلبِ نفوذ ابدی است.»
زبانها خشک شد؛ نفسها حبس شد. آدین ایستاده بود نزدیک تخت؛ نقشِ او بیش از مشاهده بود — او نمایندهٔ آن کسانی بود که سالها ساکت مانده بودند.
لحظهٔ اجرای حکم مثل پرتگاهی جلو آمد؛ نه نمایشِ خشونت، بلکه مراسمی رسمی و سریع. مردی از سایهها برخاست و حرکتِ کاری را انجام داد که همه میدانستند باید انجام شود. صدای فلزیِ کوتاهی در فضا پیچید — صدایی که همزمان تهدیدآمیز و خاتمهبخش بود؛ بعد سکوت.
همان سکوتِ عمیقِ پس از طوفان.
آدین خم شد تا دستِ مرد را بگیرد — یا شاید برای آن که تماسِ انسانی داشته باشد؛ چیزی که از آغاز این مسیر گم کرده بود. وقتی دستش را دراز کرد، چیزی روی کفِ دستانش نشست: گرما، و بویی آشنا و تیز؛ طعمیِ فلزی در هوا که ذهنش را به یاد مرکب و حروف میانداخت. دستها — نه با جزئیاتِ خشونتآمیز— اما با حسِ ملموسِ عوضشدنِ جهان، آلوده و گرم شدند.
او دستش را به گونهاش برد. صورتش نرم شد؛ ردِ همان گرما را روی پوست احساس کرد. چسبندگیِ چیزِ تازهای که زیر ناخنها نشسته بود، او را از درون تکان داد، اما ضربانِ قلبش نه وحشت که سکونی عجیب یافت. انگار گرمایی درونش نشست که یخِ شک و دودلی را ذوب میکرد.
صدای مجلس از دور مثل موجی آمد: زمزمههایی از تسکین، از عدالت، از ترس، و از بیزاری. کسی در گوش آدین گفت: «یکی از خطوطِ نقشه پر شد.» او به پاکت سیاه در جیبش نگاه کرد؛ جوهرِ آن تیرهتر شده بود. یک خط تازه، نرم و محکم، به نقشه افزوده شده بود.
حالا چیزی از او کم شده بود و چیزی نو در او جان گرفته بود. چنانکه دستها را میشست، آبِ سرد روی پوستش خزید؛ اما از درون، آرامشی چسبناک و محو در او نشست — آرامشی آگاهانه، سنگین و بیبازگشت. او فهمید این سکوت بعد از عمل، نه سکوتِ رهایی که سکوتِ پیمان است: پیمانی که او با خود و با شهر بسته بود.
در همان لحظه، حاجیسلیم خم شد و چیزی گفت که در گوش آدین طنین انداخت: «هر تاریخ، بر خطی نوشته میشود که کسی جراتش را داشته باشد تا مرزها را بشکند.»
آدین به آینهای که روی دیوار تالار آویخته بود، نگاه انداخت — در بازتاب، صورتش تغییر نکرده بود، اما چشمهایش چیز دیگری داشت: اثری از کسی که دیگر از تردیدِ محض عبور کرده و مرزِ تازهای درون خود کشیده است.
وقتی از تالار بیرون آمدند، صبح در حال آمدن بود؛ در شهر بالا، گروههایی حرف میزدند و در برخی نقاط برای اولین بار نامِ «قاضیِ خاک» را زمزمه کردند. آدین هم رفت؛ نه شاد، نه پیروز، بلکه آرام — آرامی که از فهمِ هزینه میآمد. او میدانست دیگر نمیتواند بازگردد به آن نویسندهٔ سادهٔ دیروزش.
در جیبش، پاکت سیاه به خفیفترین ضربهای واکنش نشان داد: یک خط دیگر بر نقشه افزوده شده بود. او انگشتانش را به هم مالید؛ حسِ گرما هنوز زیر ناخنهایش بود؛ حسِ عملی که جهان را یک گام به تعادل نزدیکتر کرده بود، اما جانهایی را گرفته بود.
آدین آن شب خواب نامنظمی دید؛ اما صبح که چشمانش را باز کرد، دیگر تردیدهای ساده را نداشت — فقط یک سؤال سخت باقی مانده بود که هر روز با او بود: «آیا این راه، تنها راه است؟»