ویرگول
ورودثبت نام
Ards
Ardsمن آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
Ards
Ards
خواندن ۶ دقیقه·۲ ماه پیش

خون نگار بخش 7

هوا در دربار، آمیخته‌ای از عطر گلاب و تعفنِ ترس بود. بوی شراب مانده، با دود قلیان‌های زعفرانی درهم پیچیده بود و پرده‌های مخمل سبز با لرز بادِ صبح می‌جنبیدند. صدای پچ‌پچ در راهروهای بلند، همچون مارهایی از شکاف دیوارها می‌لغزید و به تالار اصلی می‌رسید؛ تالاری که شاه، در میان سکوتی سنگین، بر تختِ فیروزه‌ای تکیه داده بود.
هیچ‌کس جرأت نکرد چشم در چشم او بدوزد. تنها صدای عصای وزیر دفترخانه شنیده می‌شد که بر سنگ مرمر می‌کوبید و زیر لب می‌گفت:
«سر از تنِ صدرالملوک جدا کردند... و نقشه‌ای در کار است... نقشه‌ای که از خون نوشته می‌شود...»
یکی از خواجگان، لرزان نزدیک شد و گفت:
— قربان، مردم در کوچه و بازار از قاتلی سخن می‌گویند که نه طلا می‌خواهد نه انتقام... فقط پاکی می‌خواهد!
شاه با صدایی گرفته و خشک گفت:
— پاکی؟! در این خاک؟! (لبخندی زد) احمق‌ها همیشه خیال می‌کنند خون، ناپاکی را می‌شوید... غافل از آن‌که خون، تشنه‌ی خون است.
در این میان، میرزا رکن‌الدین مستوفی، مردی با چشم‌های باریک و لب‌های همیشه مرطوب از ترس، آرام به جلو آمد:
— قربان... اگر این قاتل راست می‌گوید، اگر واقعاً خود را نگارگرِ خون می‌داند، پس شاید دشمنی پنهان‌تر از آنچه می‌پنداریم در میان است. شاید او از میان خودِ ما برخاسته باشد.
شاه سرش را بالا آورد و زمزمه کرد:
— از میان ما...؟ (نگاهش به تصویر قاب‌گرفته‌ی صدرالملوک روی دیوار افتاد)
صدای خنده‌ای کوتاه در تالار پیچید.
ناگهان پرده کنار رفت و سرهنگ نایب، همان مأمور درستکار و تازه‌منصوب پروندهٔ قتل، وارد تالار شد. قامتش راست، نگاهش دقیق و چشمانش از هوش برق می‌زد.
کلاه از سر برداشت، دست بر سینه گذاشت و گفت:
— قربان، من مأمور تحقیق در قتل صدرالملوک شدم. اما باید بدانم، او شب گذشته با چه کسانی دیدار داشته. هر خونی دلیلی دارد، و من دنبال دلیل آنم.
شاه با طعنه‌ای سرد گفت:
— و اگر دلیلی نباشد؟ اگر قاتل، سایه‌ای باشد که خودش را پنهان می‌کند؟
نایب، با آرامش پاسخ داد:
— هیچ سایه‌ای بدون نوری زاده نمی‌شود، قربان. من دنبال همان نورم.
شاه لحظه‌ای سکوت کرد، سپس گفت:
— برو، نایب... مردم از ترس حرف نمی‌زنند. اما شاید هنوز زمین، حقیقت را زیر خون نگه داشته باشد.

نایب زود رسیده بود؛ همان وقتی که خورشید داشت مه را لابه‌لای ستون‌های میدان می‌ربود.
میدان شلوغ بود اما نظم به‌ظاهر آرامی برقرار بود: دست‌فروشان با صدای گرفته روزنامه‌ها را جار می‌زدند، سربازان کنجکاو جمع را عقب نگاه می‌داشتند، و هر از گاهی زنی یا مردی از میان جمع می‌گذشت و با نگاهِ تند، چیزی را زمزمه می‌کرد.
نایب کلاهش را محکم گرفت و آرام به سمت دارِ میدان رفت. هنوز آثارِ حادثه تازه بود — نه نمایشِ شنیع، بلکه ردِّ نشانِ عملی که سریع انجام شده و سپس ناپدید گشته است. او به دقت نگاه می‌کرد: بندِ طناب، گره‌ای استادانه، آثارِ خاکِ ریز که از زیر کفش‌هایی سنگین ریزش کرده بودند. با انگشتِ دستکش‌پوشش، گوشه‌ای از پارچهٔ چادرِ نیمه‌پاره را برداشت و زیر نور بررسی کرد — لکه‌ای که به رنگِ زنگارِ قدیمی شبیه بود، اما بیشتر بویِ مرکب می‌داد تا هر چیز دیگر.
او آرام گفت: «آیا کسی شب گذشته صدایی شنید؟»
مرد خدمتکاری که کنار آب‌چاه ایستاده بود و چشم‌هایش قرمز از بی‌خوابی بود، گفت: «شب چیزی نشنیدیم قربان. فقط یک‌وقت نیمه‌شب، فانوسی گذشت، آرام از کوچهٔ پشتی... انگار کسی می‌آمد تا رسیدی چیزی را بگیرد.»
نایب سرش را تکان داد و یادداشت کرد.
او به اطراف نگاه انداخت؛ چشمش به ردِ چرخِ کالسکه‌ای افتاد که از سطح آسفالتِ میدان به سمت کوچهٔ پشتی می‌رفت. ردِ چرخ صاف و یک‌دست بود، اما در کنار آن، ردِ پای نازکی هم بود — انگار کسی با کفش‌های نرمِ چرمی و قدم‌هایی آرام همراهی می‌کرد. نایب خم شد و با ناخن پاکتی کوچک برداشت که در کنارهٔ سنگ افتاده بود — ورق پاره‌ای با جوهری که هنوز بوی تازهٔ مرکب می‌داد. روی آن به دست‌خطی عجیب، دو کلمه نوشته شده بود: «قضاوت شد.» و یک نماد کوچک شبیه دایره‌ای که خطی از آن بیرون زده بود. نایب آن را داخل پاکت گذاشت و محاسبه‌وار گفت: «این خط‌نشانِ کیست؟»
از میان جمع، روزنامه‌فروش جوانی جلو آمد؛ دست‌هایش هنوز سیاه از چاپ بود. او با غرور و ترسی آمیخته گفت: «اثرِ دست است قربان. ما این یادداشت‌ها را صبح دیدیم که روی زمین پخش شده بود. بعضی‌ها می‌گفتند از زیرزمین پخش شده؛ بعضی‌ها گفتند کسی از بالا ریخته. اما مرکبش… نه از مکانِ معمولِ چاپخانه است.»
نایب نگاهش را تیزتر کرد. «منظورتان چیست؟ مرکبِ معمولی چطور است؟»
روزنامه‌فروش پلک زد: «این نوع مرکب بوی فلز می‌دهد؛ مثل مرکب‌سازهایی که در حجرهٔ نقشه‌کش‌ها شده. آنها گاهی از مواد فلزی برای پایداری خط استفاده می‌کنند. اما این، طعم دیگری داشت، انگار ترکیبش با چیزی دیگر است…»
نایب آهی کشید؛ او از قبل می‌دانست اسمِ استاد نقشه‌کش در میان شایعات مطرح است. اما تا این لحظه هیچ مدرکی نبود. او دوباره به دور میدان نگاه انداخت: گوشه‌ای که زنِ چادری را چند نفر دیده بودند با صدای آرامی که گفته بودند فانوس آبی داشته. او گوشهٔ نگاهش را روی فانوس‌فروش انداخت — مردی که فانوس‌های کوچک و بلوری می‌فروخت و صبح، یکی از فانوس‌ها را از دکانش ناپدید شده می‌گفت.
نایب جلو رفت و از او پرسید، لحنش رسمی اما مهربان: «فانوس‌آقا، دیشب فروختی؟»
فروشنده با لرز گفت: «نه قربان. ولی یکی از فانوس‌هایم ناپدید شد؛ شب گذشته مردی با ردّایی تیره آمد و خواست یکی را امانت بگیرد. پول نداد، فقط گفت بعداً پس می‌آورد.»
نایب ابرو بالا انداخت. «آیا چهره‌اش را دیدی؟»
فروشنده سرش را تکان داد: «نه قربان. او را در مه نمی‌شد دید، فقط فانوسِ آبی‌اش مثل ستاره‌ای بود که خودش را گول می‌زد.»
نایب لبخند نازکی زد؛ نه از خوشحالی. «آه خوب. پس ما دو ردی پیدا کردیم: ردِ کالسکه و ردِ فانوس. هر دو به سمت کوچهٔ پشتی می‌روند. کسی کالسکهٔ مشکوکی ندیده؟»
گروهی مردان دست‌فروش اشاره کردند: «یک کالسکهٔ پنهان دیده شد که زود از کنار کاروانی گذشت. راننده‌اش ناصرِ گاری‌چی بود! اما او بعد از ظهر در بازار دیده شد، کاری به کارش نبود.» نایب این اسم را در دفترچه اش نوشت.
سپس به پیرمرد حاجی صدا زد که کنارهٔ چادر فروشندگان نشسته بود؛ حاجی چشمش تیز و زبانش تیزتر بود. او گفت: «صدای مردم می‌گوید که این کارِ کسانی‌ست که به نام عدالت عمل می‌کنند. آنها امشب نامه‌هایی پخش کردند که بر درهای محله زده شد. اما این حرف‌ها، از زبان چه کسانی بیرون آمد؟»
نایب تنها یک کلمه گفت: «انجمن.» و یادداشت کرد.
پایانِ بازدید نزدیک شد؛ نایب دور میدان پرسه زد، ردِ چرخ و پتوها و ردِ کفش‌ها را دنبال کرد، با دقت از کنار نردهٔ دار نگاه انداخت و دوباره آن ورق پاره را بررسی کرد. نمادِ دایره با خط بیرون‌آمده را به قلمِ نازک کشید و گوشهٔ دفترش نوشت: «پیوندِ مرکب — حجرهٔ نقشه‌کش؟ فانوس آبی — گواهِ روز؟ کالسکهٔ ناصر — احتمالِ همدستی؟»

او آرام به سرباز کناری گفت: «شب‌هنگام، سه نفر را زیر نظر داشته باش. دو نفر از فانوس‌فروش‌ها و یکی ناصرِ گاری‌چی. بررسی کنید چه کسانی این شب‌ها به کوچهٔ پشتی رفت‌وآمد دارند. و حواس‌تان باشد — اگر این کار از طرفِ پایین آمده، از بالا هم می‌تواند تغذیه شود.»
وقتی نایب میدان را ترک کرد، آفتاب‌بندی ضعیف تر از مه بر سنگ‌ها افتاد؛ اما در دفترش، قلمش شتاب گرفت — نقشهٔ پرونده داشت آرام آرام شکل می‌گرفت: ردِ مرکب، فانوسِ آبی، کالسکه و نمادِ دایره. او می‌دانست که راهِ دست‌یابی به انجمن سایه‌ها از طریق این سیمایِ ناپیدا خواهد گذشت — و او آماده بود تا آن را دنبال کند.

خونمیدان
۱۲
۸
Ards
Ards
من آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید