ویرگول
ورودثبت نام
Ards
Ardsمن آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
Ards
Ards
خواندن ۲ دقیقه·۳ روز پیش

خون نگار فصل دوم(بخش نهم)

شب آن‌قدر آرام بود که انگار شهر روی بند نازکی میان رؤیا و مرگ راه می‌رفت.

آرمان از تاکسی پیاده شد.

کوچهٔ سنگ‌تراش‌ها مثل زخمی کهنه، لای ساختمان‌ها دهان باز کرده بود.

هوای آنجا سردتر بود—نه سردی زمستان، سردی چیزی که نباید زنده باشد.

باد، خاکِ ریز را روی زمین می‌چرخاند و در همان لحظه آرمان حس کرد کسی از پشت‌سرش عبور کرد…

ولی وقتی چرخید، فقط نور چراغ‌ها بود که روی آسفالت می‌لرزید.

طومار را در دست گرفت.

خطوط قرمز، زیر نور، مثل رگ‌های زنده تکان می‌خوردند.

یکی از خطوط از بقیه پررنگ‌تر شد؛

باریـک، ولی پُردامنه—

و مثل انگشت کسی، او را به سمت انتهای کوچه دعوت می‌کرد.

قدم برداشت.

صدای گام‌ها روی سنگ‌ها توووت می‌کرد(صدا را خفه می‌کرد) ، انگار در دهان چاهی می‌افتاد.

هرچه جلوتر می‌رفت، خانه‌ها تارتر می‌شدند…

دیوارها انگار پوست می‌دادند و از زیرشان سنگ قدیمی بیرون می‌زد—

همان جنس سنگی که در دورهٔ زندیه برای حک کردن نقشهٔ خون‌نگار استفاده می‌شد.

آرمان خم شد و دست کشید روی یکی‌شان.

سنگ سرد بود…

سردتر از چیزی که باید باشد.

ناگهان، سایه‌ای در انتهای کوچه حرکت کرد.

بسیار آرام.

بسیار دقیق.

مثل کسی که نمی‌خواهد راه برود… بلکه می‌خواهد لغزشِ سکوت را تماشا کند.

آرمان صدا زد:

— «کی اونجاست؟»

پاسخ نیامد.

فقط صدای زمزمه‌ای خیلی دور…

انگار کسی پشت گوشش گفت: «تو دیر رسیدی…»

آرمان یخ کرد.

برگشت—هیچ‌کس نبود.

اما وقتی دوباره نگاه کرد، دید سایه به درِ فلزی زنگ‌زده‌ای تکیه داده…

دَری که اصلاً لحظهٔ قبل وجود نداشت.

طومار در دستش داغ شد.

انگار چیزی از داخل کوچه بیدار شده بود.

آرمان در را هل داد.

در با ناله‌ای شبیه نالهٔ پیرمردی که جان می‌دهد باز شد.

آن‌جا…

حیاطی کوچک بود با یک چراغ‌کم‌نور.

در مرکز حیاط، تخته‌سنگی عظیم قرار داشت—

با شیارهایی که مثل رگ‌های خشک‌شدهٔ یک موجود زنده روی آن دیده می‌شد.

آخرین سنگ.

اما چیزی روی آن حک شده بود…

چیزی که هیچ‌کس به آرمان نگفته بود:

دو خط بلند، موازی، اما ناقص—

و بین آن‌ها نشانی که خون‌نگار را می‌ساخت:

چشم بستهٔ خندان.

آرمان نزدیک شد.

تا دستش را روی سنگ گذاشت، هوا انگار ضربان گرفت.

و همان لحظه، پشت سرش صدایی آمد—

نه گام انسان، نه خش‌خشش حیوان…

صدای چیزی که روی زمین کشیده می‌شود،

آرام،

محکم،

بی‌عجله.

آرمان به‌سمت صدا برگشت.

سایه‌ای پشت در ظاهر شد.

قد بلند، لاغر، بی‌حرکت.

نور چراغ روی دیوار افتاد و سایه شکل گرفت…

و آرمان نفسش را گم کرد:

دختر بی‌چشم.

اما این‌بار چشم خانه‌های خالی‌اش آرام آرام رو به سیا‌هی ریخت…

انگار می‌خواست چیزی را ببیند که دیده نمی‌شود.

او لب زد:

— «سنگ… تو رو انتخاب کرده آرمان.»

صدایش از هزار جای اتاق می‌آمد.

نه از دهانش.

نه از بدنش.

از تمام دیوارها.

— «راهت از این‌جا شروع نمی‌شه…

اینجا فقط پایان کسیه که قبل از تو اومد.»

آرمان با صدایی لرزان پرسید:

— «کی؟»

دختر سرش را کج کرد،

انگار می‌خواست بخندد اما یادش نمی‌آمد چطور.

— «آخرین شکارچی…

آخرین کسی که از نسل تو بود.»

آرمان عقب رفت.

— «اسمش چی بود؟»

لحظه‌ای سکوت…

باد از لابه‌لای سنگ‌ها عبور کرد و صدایی مثل نالهٔ بوم بلند شد.

و دختر با آرامشی مرگ‌بار گفت:

— «آبتین.»

زمین لرزید.

چراغ بالای سرش تکان خورد.

و سنگ زیر پایش انگار نبض زد.

آرمان یک قدم به عقب برداشت—

اما قبل از اینکه بتواند حرفی بزند…

تمام چراغ‌ها خاموش شدند.

و صفحهٔ موبایلش در تاریکی روشن شد؛

خود به‌خود.

روی صفحه فقط یک جمله بود:

«نقشه کامل شد.

حالا نوبت توست که انتخاب کنی… شکارچی باشی یا قربانی.»

پیادهموجود زنده
۲۰
۷
Ards
Ards
من آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید