سلام دوستان داستان جدیدم رو از امشب شروع کردم خاستم نظرتون رو درباره این داستان بدونم
فصل نخست: مهِ نخستین
شب، پنهان بود.
تهران نفس میکشید؛ آهسته، میان دودِ چراغها و بخارِ نان تازه.
باد از سمت بازارچهٔ نایب میآمد و لابهلای داربستهای نیمسوخته میپیچید.
باران، ریز و سرد، بر بامهای گِلی میچکید،
و از دور صدای ناقوس ساعتِ میدان شنیده میشد که میلرزید —
نه از زمان، از ترس.
میرزا آدین، قبای بلندش را تا بالا کشیده بود و در سایهٔ دیوارِ فروریخته قدم میزد.
در دست راستش بقچهای بود از پوستِ گوسفند، پیچیده در نخِ قرمز،
و از درونِ آن، بخارِ نازکی برمیخاست — نه از گرما، از جان.
او تازه از خانهٔ استاد نقشهکش بازمیگشت.
پیرمردی که مردم میگفتند چشم ندارد، اما هرگز به دیوار نمیخورد.
در آن اتاقِ پر از چراغ و بوی روغن و کاغذِ کهنه، استاد برایش نقشهای گشوده بود
که خطوطش چون رگهای انسانی میتپید.
«هر خط، یک جان است آدین…
اما حواست باشد، نقشه فقط با مرگ کامل میشود.»
این را استاد گفته بود، بیآنکه سر بلند کند.
و اکنون، در خیابان خلوت و نمور، صدای نفسهای نقشه را میشنید —
آرام، منقطع، گویی کودکی در بسترِ تب.
در آسمان، مه غلیظتر میشد.
چراغهای گاز پشت پردهای خاکستری محو بودند و از انتهای کوچه، نوری لرزان میآمد.
آدین ایستاد.
زیر پایش آب باران جمع شده بود و در بازتابش، تصویر خودش را دید.
اما تصویر، لبخند میزد…
در حالیکه او لبخند نمیزد.
باد پیچید.
از انتهای کوچه، سایهای آمد — آرام، با فانوسی در دست و چهرهای پوشیده در نقابِ نقره.
صدا زد:
«میرزا آدین ناظمالقول… هنوز دیر نشده. نقشه جان میگیرد، اگر بخواهی.»
آدین خشکش زد.
باران شدیدتر شد.
و برای نخستین بار، احساس کرد تهران، شهری نیست… که زنده است.
و دارد نفس میکشد.
آدین آرام برگشت.
مردِ نقابدار نزدیکتر میشد، بیآنکه ردِ قدمش در گل بماند.
فانوسش زرد بود و لرزان، اما نوری از آن بر زمین نمیافتاد —
گویی روشناییاش برای چشمِ دیگران نبود.
صدایش نرم بود، اما از درون میآمد، نه از دهانش:
«میدانی که نقشه زنده است، نه؟
هر قطرهی جوهرش، دلیست که دیگر نمیتپد.»
آدین خواست پاسخ دهد، اما زبانش خشک بود.
از درون بقچه، صدای خفیف تپشی آمد — آهسته، منظم، مثل نبضی در تاریکی.
مرد گفت:
«تهران دارد میمیرد، میرزا.
نقشه ناقص مانده، و مردم در کوچهها فریاد آزادی میزنند، بیآنکه بدانند آزادیِ نیمه، بیماری است.
نقشه باید کامل شود تا شهر جان تازه گیرد.»
آدین لرزید.
در ذهنش تصویر استادش زنده شد؛
پیرمردی که در واپسین دم گفته بود:
«اگر خطوط آخر رسم شود، دیگر هیچ نقشهای لازم نخواهد بود.»
فانوس لرزید.
مرد نقابدار نزدیکتر آمد.
چشمهایش از پشت نقاب برق میزد، اما نه از نور — از انعکاس مه.
«تو را برگزیدهاند، میرزا.
تو باید آخرین خط را بکشی.
جوهرش آماده است… در خون خودت.»
باران در یک لحظه قطع شد.
سکوت.
حتی صدای شهر هم ایستاده بود، گویی زمان نفسی در میان گرفته باشد.
آدین خواست فریاد بزند، اما صدا از گلویش بیرون نیامد.
در آن لحظه، چیزی در درونش تکان خورد —
احساس کرد نقشه در بقچه، دیگر بیرون نیست…
بلکه در سینهی خودش میتپد.
مرد نقابدار فانوس را بالا آورد.
نورِ زرد روی چهرهاش افتاد، و برای لحظهای آدین دید —
پوست نداشت.
صورتش، تماماً از خطوط بود؛
همان خطوطی که روی نقشه دیده بود.
مرد زمزمه کرد:
«نقشهی شهر، با خطوط مردمانش کشیده میشود…
و گاه، با قلمِ تو.»
فانوس خاموش شد.
مه، همهچیز را بلعید.
صبح، از لای مه بالا آمد؛
نه با آفتاب، که با بوی زغال نیمسوخته و دود سماورهای میدان.
تهران، ساکتتر از همیشه بود —
حتی صدای درشکهها به گوش نمیرسید.
انگار شهر هنوز میان خواب و بیداری مانده بود.
میرزا آدین از خواب پرید.
لباسش خیس بود، نه از عرق، از باران.
روی میز هنوز بقچهی پوست گوسفند بود،
اما سنگینتر از پیش،
و از درزهایش بوی آهن زنگزده بلند میشد.
او به سختی نشست.
پنجره را گشود.
مه تا زانو بالا آمده بود و کوچهی تنگِ خانهاش را در خود بلعیده بود.
از پشت مه، صدای خفیف زنگی آمد؛
نه از مسجد، نه از ساعت، بلکه از درون خودش.
نگاهش را برگرداند.
بر دیوار روبهرو،
خطوطی سرخ و درخشان نقش بسته بود —
به نرمی میجنبیدند،
مثل رگی که هنوز در آن خون گرم است.
نفسش برید.
با دستان لرزان نزدیک رفت.
خطوط، دقیقاً همان نقشه بودند؛
همان که شب پیش در بقچه بود.
اما حالا روی دیوار خانهاش نقش بسته بود،
و خطوطِ تازهای داشت —
خطی که از نقطهای در نقشه آغاز میشد و تا جایی در حوالی توپخانه ادامه داشت…
و در پایانش، یک دایرهٔ کوچک،
مثل خال خون.
زیر لب زمزمه کرد:
«نه… این نمیتونه…»
در همان لحظه، صدای در بلند شد.
سه ضربهی آهسته،
با فاصلهای منظم —
مثل کوبیدن ساعت بر دیوار زمان.
آدین عقب رفت.
دیگر کسی از اهل محل نبود که او را اینگونه صدا بزند.
از پشت در، صدایی زنانه شنید؛ نرم، اما بیجان:
«میرزا… نقشه ادامه پیدا کرده.
یکی دیگر دیشب جان داد.»
آدین چنگ زد به دیوار تا نیفتد.
جوهر سرخ روی گچ لرزید،
و در آن لحظه، نقطهی سرِ نقشه، آهسته محو شد.
سکوتی مرگبار حاکم شد.
فقط صدای مه بود که میخزید و از پنجره میگذشت —
و در نور خاکستری، میشد دید که یکی از خطوط نقشه،
از دیوار بیرون رفته،
و تا درِ خانهاش ادامه دارد.