قسمت دوم
سه ضربهی دیگر آمد.
نه تند، نه کند؛ درست مثل تپشِ قلبی که میداند قرار است بایستد.
آدین با تردید جلو رفت.
دستش را بر چفت گذاشت،
اما لحظهای مکث کرد.
از زیر در، مه آرام وارد اتاق میشد،
و صدای زن دوباره پیچید، اینبار نزدیکتر:
«نترس، میرزا.
من همانم که استاد وعدهاش را داده بود.»
چفت را گشود.
در با صدای خشخش آهنی باز شد.
زن، لبهی مه ایستاده بود.
چادری سیاه به سر داشت، اما زیرش لباسی به رنگ خاکستری روشن،
و در دست راستش، چراغی کوچک از برنج که شعلهاش آبی میسوخت.
نور آبی، چهرهاش را دو نیم کرده بود؛
نیمی آرام، نیمی در سایه.
چشمانش خاکستری بود، بیحالت، اما نافذ.
به آدین نگاه کرد و گفت:
«نقشه بیدار شده، نه؟
تو هم صدایش را شنیدی؟»
آدین لب باز کرد، اما صدا نداشت.
فقط توانست بگوید:
«تو... کیستی؟»
زن آرام وارد شد.
در را بست، و اتاق سردتر شد.
به دیوار نگاه کرد؛ به نقشهای که روی گچ میجنبید.
آرام نزدیک رفت و نوک انگشتش را روی یکی از خطوط کشید.
خط، لرزید.
و صدایی خفیف از درونش برخاست، شبیه نالهای دور.
زن گفت:
«هر خط، اسمی دارد.
هر اسم، جانیست که دیگر در این جهان نیست.»
رو به آدین کرد:
«آن دایرهٔ آخر… مردی بود از یاران تو.
روزنامهنویس. نامش سهرابخان.»
آدین جا خورد.
«سهراب؟! او دیشب… او هنوز…»
زن میان حرفش آمد.
«دیگر نیست، میرزا.
و تا زمانی که نقشه کامل نشود، این شهر آرام نمیگیرد.
تهران دارد خودش را مینویسد — با خون فرزندانش.»
باد از پنجره گذشت.
شعلهٔ آبی لرزید.
روی میز، بقچهٔ پوست ترک خورد و جوهری تیره از آن چکید،
که روی زمین افتاد و آرام به سوی دیوار خزید —
درست به سمت نقشه.
آدین قدمی عقب رفت.
زن با نگاهی سرد گفت:
«اگر نمیخواهی همهشان بمیرند،
باید نقشه را پیش از آنکه کامل شود، بخوانی.
اما برای خواندنش… باید آن را در خودت باز کنی.»
او فانوس را خاموش کرد.
مه دوباره همهچیز را بلعید.
مه تا زانو آمده بود.
آدین در را باز کرد.
زن، در قابِ مه ایستاده بود —
روسری خاکستری، چشمهایی بیرنگ، و دستانی که انگار از کاغذ ساخته شدهاند.
او آرام داخل شد.
نگاهش روی دیوار افتاد، جایی که نقشهٔ سرخ هنوز میجنبید.
لبخند زد، لبخندی بیروح.
– گفت: «پس بالاخره بیدار شد، میرزا… خوننگار خودش تو رو برگزیده.»
آدین نفسش را برید:
– «تو… کی هستی؟ این نقشه چیه؟ چرا اسم من روش حک شده؟»
زن بیآنکه نگاهش کند، رفت سر میز و بقچهٔ باز را لمس کرد.
– «اسم تو از دیشب در دفتر سایهنویسان نوشته شده. وقتی اونها کسی رو بنویسن، دیگه راه برگشتی نیست.»
آدین گیج و عصبی خندید:
– «محفلِ سایهنویسان؟ خرافاته. مشروطهخواها عقلگرایی میخوان نه این قصهها...»
زن برگشت، نزدیک آمد، صدایش آرام و یخزده:
– «قصه؟ بگو ببینم، میرزا، اگر قصه نباشه، تاریخ از کجا میاد؟
هر دروغی که اونها مینویسن، فردا حقیقت میشه.
تهران رو اونها میسازن، با جوهر و فرمان و دستخط.
اما امشب یه خط جدید افتاده — خطِ تو.»
آدین عقب رفت.
– «من فقط یه نویسندهام!»
– «همینه که خطرناک میشی.»
سکوتی افتاد.
سپس زن نامها را یکییکی گفت، مثل نفرینی که از گور بیرون میخزد:
– «بالای نقشه، دکتر ناظمالارواح ایستاده.
پزشکِ مخصوص شاه، ولی کارش درمان نیست… او بهدنبال کلمهایه که بتونه مرگ رو از نو بنویسه.
پایینتر، مردی هست که همهچیز رو میشنوه — خفیهنویسِ دربار.
اون با کلمات زندگی میکنه و از فریادشان میترسه.
و زیر همهشون، شهری هست که توی هیچ نقشهای نیست: تهرانِ دوم.
جایی که نوشتهها، شکل میگیرن و جان میگیرن.
اون پایین… دختربچهای هست بیچهره، که هیچکس طاقتِ دیدنش رو نداره.
میگن هرکس بخواد از تقدیرش فرار کنه، باید چهرهٔ اون بچه رو ببینه… و زنده بمونه.»
آدین صدایش میلرزید:
– «و من… در این میان کجام؟»
زن آهسته نزدیک آمد، طوری که بوی خاک بارانخوردهاش در فضا پیچید:
– «تو در وسطی.
نویسندهای که میتونه جهان دوم رو بنویسه — یا پاکش کنه.
خوننگار فقط به کسی پاسخ میده که خودش قربانیِ نوشتهست.»
آدین سرش را پایین انداخت.
از میان انگشتانش، لکهای قرمز بر زمین چکید.
جوهر یا خون، نمیدانست.
زن لبخند زد:
– «دیدی؟ شروع شد، میرزا. کلمههات بیدار شدن.»
صبح از نو به خاک خزید.
مه از کوچه بالا میآمد، بوی باران و زغال در هوا پیچیده بود.
آدین کلاه نمدیاش را برداشت، بقچه را بست و از خانه بیرون زد.
در را که بست، انگار دیوارها آهی کشیدند.
کوچه باریک و نمزده بود؛ دیوارهای کاهگلی خیس و ترکخورده، و درهای چوبی که از لایشان دود آبی قلیان به بیرون خزیده بود.
پیرزنی از پشت پنجره نگاهش میکرد — چشمهایش سفید و بیحرکت.
آدین نگاهش نکرد. در این شهر هر نگاه ممکن بود معنا داشته باشد.
قدم در گذر سنگلج گذاشت.
از دور صدای طبلِ دارالحکومه میآمد؛
اعلان تازهای از شاه یا شاید حکم اعدامی دیگر.
پشت دیوارها پچپچ بود —
خبر مشروطه در هر چایخانهای دهها بار میمُرد و دوباره زنده میشد.
دستفروشی فریاد زد:
«کاغذ نو! کاغذ روسی، سفید مثل برف!»
و آدین در دل گفت: «برف؟ در این شهر سیاه؟»
گاریها از میان مه گذشتند؛
اسبها با پوزهبندهای چرمی و چشمهایی گِرد، انگار خودشان هم از صاحبانشان میترسیدند.
بوی عطر عرق چوب و ماهی خشک از دکانها برمیخاست.
از گوشهٔ میدان توپخانه صدای زنگ ناقوس آمد — ناقوس کلیسای قدیم ارامنه، که سالها بود کسی جرأت نداشت نزدیکش شود.
اما امروز... صدا بلندتر بود، مثل هشداری خاموش.
در پیادهرو، دو سرباز قزاق از کنار آدین گذشتند.
یکی در گوش دیگری گفت:
«میگن دیشب دوباره اون نقشهها پیدا شده.»
– «کدوم نقشهها؟»
– «همونا که از خون نوشتهن... میگن هرکی بخونهشون، اسمش تو دفتر سیاه میره.»
و هر دو خندیدند.
ولی خندهشان، بوی ترس میداد.
آدین قدم تند کرد.
زیر لب گفت: «نقشهها همه جا هستن… حتی توی زبان مردم.»
از کنار قهوهخانهٔ میرزا حبیب رد شد.
از درون صدای بحث میآمد:
– «آقا ما آزادی میخوایم، نه خون!»
– «آزادی؟ تو اول بگو معنی آزادی چیه!»
– «معنیش همینه که بشه گفت!»
همه خندیدند، و کسی در ته قهوهخانه شعری خواند که نیمهاش سانسور شده بود.
در گوشهٔ میدان، زنی سیاهپوش ایستاده بود،
کاسهای در دست داشت، اما چیزی نمیفروخت.
فقط ایستاده بود، و نگاه میکرد.
کاسهاش پر از جوهر سرخ بود.
آدین مکث کرد.
باد افتاد، و صدای ناقوس دوباره آمد، این بار از پشت سر.
زنِ سیاهپوش ناپدید شده بود.
فقط رد جوهری باریک بر سنگفرش مانده بود که تا دلِ میدان میرفت.
او آرام به راه ادامه داد، تا رسید به خیابان ناصریه؛
جایی که دفتر روزنامهٔ «عدلِ نو» در آن بود.
تابلو چوبی بالای در نیمهسوخته بود، و بوی مرکب تازه از درون میآمد.
پیش از ورود، آدین نگاهی به پنجره انداخت.
در پشت شیشه، مردی ایستاده بود با عینک گرد و صورتی رنگپریده —
دکتر ناظمالارواح.
لبخند زد، آرام و آگاه.
و با انگشت بر روی شیشه نوشت:
«تو دیر کردی، میرزا.
کلمهها منتظرن.»
دفتر روزنامه «عدلِ نو» در طبقهٔ دوم کاروانسرایی قدیمی بود.
پلهها بوی مرکب خشکشده و روغن چراغ میدادند.
وقتی آدین بالا رفت، نور خاکستری از میان شیشههای ترکخورده میتابید و گرد و غبار در آن مثل برفِ معلق میرقصید.
پشت در، صدایی شنید.
کسی به آرامی گفت:
– «بفرمایید، میرزا. منتظرت بودم.»
در را باز کرد.
دکتر ناظمالارواح پشت میز نشسته بود؛ مردی لاغر، بلند، با صورتی سفیدتر از کاغذ.
مویش صاف و مرتب به عقب شانه شده بود و سبیلی نازک چون خطی با خطکش کشیده بر لب داشت.
انگار خودش را برای تشریحی دائمی آماده کرده باشد.
بر میز، چند شیشهٔ کوچک بود با برچسبهایی که رویشان نوشته بود: نَفَس، صدا، وهم.
دکتر با نگاهی که انگار از پشت شیشه میآمد گفت:
– «صبح به خیر، میرزا آدین.
میدانید، همیشه گفتهام جوهر از خون بهصرفهتر است،
اما هیچوقت به این دقت نمیسوزد.»
آدین لبخندی عصبی زد.
– «من آمدهام برای کار روزنامه، نه تشریح زبان.»
دکتر با خونسردی چای ریخت.
استکانهای بلور قدیمی بودند، لبپریده و ترکخورده.
چای بخار میکرد، اما بویش مثل دارو بود، نه چای.
دکتر گفت:
– «همه ما روزنامهنویسیم، میرزا.
یکی مینویسد تا بفهمد،
یکی مینویسد تا دیگران نفهمند.
شما از کدامید؟»
آدین استکان را برداشت.
دستش لرزید.
– «من فقط مینویسم تا سکوت نکنم.»
– «آه، سکوت... خطرناکترین واژهٔ دنیاست.»
دکتر مکثی کرد و در شیشهای کوچک را باز کرد.
مهی سفید از آن بیرون زد.
– «میدانید این چیست؟ صدای زنی است از سنگلج که پیش از اعدام، گفت: "حقیقت را نمیشود خفه کرد."
من آن جمله را نگه داشتهام.
اگر گوش بدهید، هنوز میلرزد...»
او شیشه را نزدیک گوش آدین گرفت.
درون مه، صدایی خفه، دور، و زنانه زمزمه میکرد:
«حقیقت... حقیقت...»
و بعد خاموش شد.
دکتر در شیشه را بست و گفت:
– «ببینید، میرزا، من از مرگ نمیترسم.
من از کلمه میترسم.
کلمهای که زنده شود، دیگر مال نویسندهاش نیست.»
آدین چای را روی میز گذاشت.
چند قطره از لبهٔ استکان چکید و روی میز لکهای سرخ ساخت.
به رنگ خون.
دکتر نگاهی به آن انداخت، لبخند زد:
– «میبینید؟ حتی چای هم در حضور شما میخواهد بنویسد.»
در آن لحظه، از پشت پنجره صدای فریاد مردم آمد؛
جمعیتی در خیابان ناصریه شعار میدادند:
«زنده باد عدالت!»
صدای گلولهای شنیده شد.
شیشهها لرزیدند.
و از میان گرد و غبار، نقشی قرمز روی شیشه نشست —
دستزنی که از بیرون به پنجره کوبیده بود،
و روی شیشه نوشت:
«دروغ، دیر یا زود، خودش را مینویسد.»
بوی چای تازه در اتاق پیچیده بود، اما دمای هوا سرد مانده بود،
مثل اینکه زمان در این دفتر نمیجوشید.
دکتر ناظمالارواح چای را ریخت، بخارش چون نخی نقرهای بالا رفت و در نور خاکستری پنجره محو شد.
او گفت:
– «میدانید، میرزا، ما در دورهای زندگی میکنیم که هر کلمه باید از دولت اجازه بگیرد تا وجود داشته باشد.
حتی واژهٔ آزادی، مجوز چاپ ندارد.»
آدین لبخند تلخی زد:
– «پس بهتر است واژهای دیگر برایش بسازیم.»
– «بله... شاید.»
دکتر استکانش را برداشت.
بخار روی شیشههای عینکش نشست،
انگار چشمانش هم در مه فرو میرفتند.
– «ولی مشکل اینجاست، میرزا.
هر واژهای که بسازید، واقعیت تازهای میسازد.
کلمه مثل تیغ جراحیست:
هم درمان میکند، هم میکُشد.
شما دیروز چه نوشتید؟»
آدین جا خورد.
– «در مورد بازار و شورش مردم... مثل همیشه.»
– «نه.
منظورم نوشتهایست که دیشب نوشتید.
آن نقشهٔ خونین روی دیوار خانهتان.»
آدین بیاختیار استکان را زمین گذاشت.
صدای خفیفِ شیشه بر میز، مثل ناقوس، در فضا پیچید.
– «تو... از کجا میدانی؟»
– «میدانم چون من هم یکی از آنهام.
از همان کسانی که با مرکب زندگی میکنند.
اما من برخلاف سایهنویسان، جوهر را میسوزانم تا حقیقتش بیرون بیاید.»
آدین ساکت شد.
چای سرد شد، و بوی دارو از آن بلند شد.
دکتر آهسته ادامه داد:
– «ببین میرزا، شهر ما دو لایه دارد.
یکی این که روی زمین میبینی: بازار، قهوهخانه، سربازها…
و دیگری که زیر زمین پنهان است،
جایی که تاریخ واقعی نوشته میشود.
به آن میگویند شهر دوم.»
او دست در کشو برد و کاغذی بیرون آورد.
نقشهای بود با خطوط مارپیچ،
و در گوشهاش نوشته شده بود: نقطهٔ صفر.
– «هرکس به نقطهٔ صفر برسد، میفهمد چه کسی حقیقت را مینویسد.
سایهنویسان آنجا جمع میشوند.
اما راه رسیدن، فقط با جوهر خاصی ممکن است… جوهری که از خون کسانی ساخته میشود که دروغ گفتهاند.»
آدین با تردید گفت:
– «و من؟ چرا من؟»
– «چون تو هنوز دروغ نگفتهای.
و چون نقشه تو را انتخاب کرده، نه من.»
دکتر نقشه را تا کرد، در پاکتی سیاه گذاشت و سمت او گرفت.
– «این را ببر به قهوهخانهٔ میرزا حبیب.
پیرمردی آنجاست که خودش را نقال مینامد.
اما او در واقع حافظِ دروازه است.
از او بپرس "کلمهٔ زنده کجاست؟"
اگر پاسخ داد، راه باز میشود.
اگر سکوت کرد...
دیگر این دنیا را نخواهی دید.»
آدین پاکت را گرفت.
جوهر درونش گرم بود، مثل نبضی زنده.
– «اگر حقیقت را آن پایین پیدا کنم، چه؟»
دکتر لبخند زد، نازک و سرد:
– «هیچ حقیقتی پیدا نمیشود، میرزا.
فقط نویسندهاش عوض میشود.»
باد از پنجره وزید، شعلهٔ چراغ را لرزاند،
و برای لحظهای سایهٔ دکتر بر دیوار کش آمد —
شبیه به بالهایی سیاه.
آدین از جا برخاست.
در را که بست، صدای خفهای از پشت سر شنید،
مثل کسی که زیر لب میگوید:
«اولین خط، نوشته شد.»