ویرگول
ورودثبت نام
Ards
Ardsمن آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
Ards
Ards
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

دنیای لیو


فصل پنجم – دنیای وارونه
تاریکی اول نرم بود. مثل ابریشم. مثل مهی که بوی چای دودی بده.
لیورا چشم‌هاشو باز کرد. یا شاید هیچ‌وقت نبسته بود.
اول فقط تاریکی بود. اما بعد، کم‌کم خطوط ظاهر شدن. رنگ‌ها. شکل‌ها.
و صداها...
خش‌خش برگ‌هایی که زیر و رو شدن. صدای سنجاب‌هایی که با لهجه‌ای غلیظ شعر می‌خوندن.
و از بالای سر، صدای آبی که پر می‌زد.
همه‌چیز برعکس بود.
آسمون زیر پاش بود، پر از ماهی‌های طلایی که از پایین به بالا شنا می‌کردن.
درخت‌ها ریشه در هوا داشتن و شاخه‌هاشون تو خاک فرو رفته بود.
پرنده‌هایی با پای کوتاه در استخرهای شنا حرکت می‌کردن، و مرغ‌های آبی – با بال‌هایی بلند – مشغول بافتن تورهای شنا برای ماهی‌ها بودن.
یه خرس سفید، با بال‌های چرم‌مانند و چشمانی مهربان، روی صخره‌ای نشسته بود و کتاب می‌خوند.
کنارش، یک حلزون بزرگ با عینک دوپلکس در حال نوشتن چیزی با زبانش بود روی یک برگ.
لیورا سر جاش خشکش زده بود.
بعد از چند لحظه، از پشت سرش صدایی اومد.
صدایی هم‌زمان خسته و آرام، اما دقیق:
«ایستادن ممنوعه. تو الآن تو نقطه‌ی شناوری هستی. یا باید وارد بشی، یا محو می‌شی.»
برگشت. روبه‌روش یک مورچه‌ی کارگر غول‌پیکر ایستاده بود، با لباس فرم قهوه‌ای، یک کلاه ایمنی زرد، و چراغ پیشانی. کنارش یک واگن پر از سنگ‌هایی بود که مثل سنگ‌های معمولی نمی‌درخشیدن، اما انگار «وزن صدا» داشتن.
— «تو لیورایی، درسته؟ از دنیای قانون و ترتیب اومدی. دنیایی که همه چی سر جاشه. اینجا... اینجوری نیست. خوش اومدی به قلمرو وارون.»
لیورا با صدایی آهسته پرسید:
— «اینجا... کجاست؟»
مورچه خندید.
— «جاییه که چیزها، خودشون رو انتخاب می‌کنن. نه ما اونا رو. جایی که سنجاب‌ها رئیس‌جمهور می‌شن و زمان از بچه‌ها اجازه می‌گیره تا حرکت کنه.»
لیورا هنوز نمی‌دونست باید بترسه یا بخنده.
مورچه ادامه داد:
— «ما مدت‌ها منتظر بودیم یکی بیاد که صدای ما رو بشنوه. کسی که بتونه بین نظمِ ساختگی و آزادیِ واقعی فرق بذاره. و خب، این تویی. کار داریم... زیاد هم کار داریم.»
و در این لحظه، همون سنجاب پاپیون‌بنفش، که حالا یک عصا در دست داشت و روی شونه‌اش یک کلاغ معلق خوابیده بود، نزدیک شد.
با لحنی جدی گفت:
«لیورا، آماده‌ای قوانین دنیا رو از نو بنویسی؟»

فصل ششم – تالار قوانین در حال رشد
تالار مثل جنگلی بی‌ریشه بود؛ شاخه‌ها از زمین می‌زدن بیرون ولی تنه‌ها در آسمون گم می‌شدن. روی هر شاخه، یه تکه نوشته معلق بود. بعضی‌ها درخشان، بعضی‌ها پژمرده، و بعضی‌ها در حال محو شدن.
لیورا با دقت به یکی از شاخه‌ها نگاه کرد. جمله‌ای روش نوشته شده بود:
"تنهایی، جرم نیست. ولی ادامه‌اش باعث ناپدیدی می‌شود."
لیورا برگشت به سنجاب پاپیون‌بنفش:
— «اینا قوانینن؟ همین‌جوری رشد می‌کنن؟ کسی نمی‌نویستشون؟»
سنجاب، آروم از روی شونه‌اش برگ افتاده‌ای برداشت و گفت:
— «نه. اینجا، قانون نوشتنی نیست. قانون، یه جور زبان جمعیه. اگه ما با هم کاری رو تکرار کنیم، اگه یه باور بین ما ریشه کنه... می‌شنوه. و بعد، رشد می‌کنه.»
مورچه، که روی سنگی نشسته بود و پاهاشو مثل انسان‌ها به جلو دراز کرده بود، گفت:
— «ما یه قانون داریم که می‌گه: اگر بیش از سه روز قوانین رو نادیده بگیری، خودت یکی از اون‌ها می‌شی. یه بار یه کلاغ، تصمیم گرفت هیچ قانونی رو رعایت نکنه. روز چهارم، تبدیل شد به قانونی که می‌گه: "نباید با پرهای نقره‌ای به خورشید نگاه کرد." الان حتی اسمش رو یادمون نیست.»
لیورا زمزمه کرد:
— «یعنی هویت، می‌تونه به قانون تبدیل بشه؟»
سنجاب گفت:
— «اینجا همه‌چی می‌تونه. حتا تو. اینجا، نظم محصول آزادیه، نه اجبار. ولی اگر آزادی رو نفهمی... همین آزادی می‌تونه تو رو بخوره.»
لیورا سکوت کرد. بعد گفت:
— «تو دنیای ما... نظم یعنی اینکه همه‌چی سر جاش باشه. ولی اینجا... سرِ جا کجاست؟»
مورچه گفت:
— «سرِ جا، هر روز عوض می‌شه. این یعنی زنده‌بودن. فقط چیزهای مُرده همیشه سر جاشون می‌مونن.»
سکوت سنگین شد. شاخه‌ای کنارشون درحال جوانه‌زدن بود. روی برگ اولش نوشته شده بود:
"قانون تازه: اگر کودک بخندد، مسیر زمان باز می‌شود."

کلاه ایمنی
۱۳
۲
Ards
Ards
من آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید