ویرگول
ورودثبت نام
Ards
Ardsمن آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
Ards
Ards
خواندن ۳ دقیقه·۱۲ روز پیش

دنیای مارلوچ(قسمت اول)

در سرزمین مه‌زدهٔ مارلوچ، جایی که رودخانه‌ها آرام‌تر از مردم پیر می‌شوند،

و ساختمان‌ها با رنگ سرب بر شانهٔ تپه‌ها نشسته‌اند،

قرن‌هاست که خرها پادشاهی می‌کنند.

نه به‌سبب زور بازو،

نه به‌خاطر ثروت،

بلکه به‌دلیل چیزی که دیگران آن را «کندی» می‌خوانند

و خودشان «صبوری» می‌نامند.

مارلوچ کشوری بود که در آن:

گرگ‌ها نگهبانان شب بودند

روباه‌ها زبانِ دربار

کلاغ‌ها حافظان خبر

و خوک‌ها، بزها و مرغ‌ها ستون‌های فراموش‌شدهٔ اقتصاد

اما تاجِ پادشاهی…

همیشه بر پیشانی خرها می‌نشست؛

و این، خشم برخی و آرامش برخی دیگر را به هم آمیخته بود.

در میان همهٔ پادشاهان، نامی بیش از همه در جان تاریخ مانده است:

آلدر — پادشاهی که قدم‌هایش آهسته، نگاهش مه‌آلود، و تصمیم‌هایش دیرهنگام بود.

او باور داشت جملهٔ معروف نیاکانش درست است:

«عجله، مادرِ سقوط است.

صبر، پدرِ بقا.»

و همین باور، هم کشور را حفظ کرد

و هم زمینهٔ فسادش را چید.

در مارلوچ، قدرت همیشه ساده شروع می‌شد

اما هیچ‌وقت ساده تمام نمی‌شد.

گرگ‌ها شب‌ها پچ‌پچ می‌کردند.

روباه‌ها روزها لبخند می‌زدند.

کلاغ‌ها هر غروب صدای جدیدی از واقعیت می‌ساختند.

و خرها…

سکوت می‌کردند.

سکوتی که هم دیوار بود، هم نعش‌کش.

و این سرآغاز داستانی‌ست که کمتر کسی جرأت بازگو کردنش را دارد؛

زیرا مارلوچ کشور حیوانات نبود—

کشور نظام‌هایی بود که حیوانات فقط صورتش بودند.

روزی فرا رسید که نامی تازه وارد کتاب‌های تاریخ شد:

لِئون

خر جوانی که نمی‌دانست تقدیرش این است

که میان مه، سیاست، ترس و حقیقت…

یکی را انتخاب کند.

و درست از همین‌جا، روایت ما آغاز می‌شود.

در دل شبی که باد، پرچم‌های مارلوچ را همچون پرده‌های تیاتری فرسوده می‌رقصاند، لئون از جاده‌ی سنگ‌فرشی بالا می‌رفت که به قصر خرشاهان می‌رسید؛ قصری که نسل‌هاست در آن خرهای دانا بر تخت‌های چوبِ زیتون می‌نشینند و درباره‌ی سرنوشت جهان مشورت می‌کنند.

راویِ ناپیدا، با لحنی آرام و اندکی کنایه‌دار، انگار کتابی کهنه را گشوده باشد، چنین می‌گوید:

«و این بود شبی که لئون، جوانی از غربِ بادزده، پا در جایی گذاشت که معمولاً به روی انسان‌ها باز نمی‌شد… قصرِ صدای‌کلفت‌ها.»

از دور، قصر شبیه تکه‌ای کوه جابه‌جا شده بود. سه برج بلند داشت که هرکدام بر نوک خود یک نقارهٔ طلایی نصب بود تا هنگام تصمیم‌های مهم، خرشاه با سُم بر آن بکوبد. لئون در حالی که شنل خاک‌خورده‌اش را محکم‌تر دور خودش پیچید، از میان دو مجسمه‌ی عظیم گذشت؛ دو خرِ سنگی که چشم‌هایشان با سنگ زمرد تراش خورده بود و انگار لحظه‌به‌لحظه او را زیر نظر داشتند.

نگهبانان قصر – سه خر خاکستری با زره‌هایی ساخته‌شده از پولک ماهی – ابتدا با بی‌اعتمادی به او نگاه کردند. یکی‌شان پرسید:

«نامت چیست، ای جوان ؟ و چه تو را به خانهٔ ما می‌آورد؟»

لئون آرام قد راست کرد و گفت:

«من پیام‌آورم… و حامل نشانی که شاهِ پیشین از آن خبر داده بود.»

باد ناگهان آرام گرفت. زنگ کوچک طلایی که از گردن یکی از نگهبان‌ها آویزان بود، بی‌دلیل لرزید. نگهبان‌ها به‌هم نگاهی کردند؛ همان نگاهِ مرموزی که فقط خرهای مارلوچ معنایش را می‌دانستند.

در سکوتی که عظمت تالار را سنگین‌تر می‌کرد، دروازه‌های عظیم قصر با غرّشی آهنین باز شد.

نورِ آبی‌رنگی از داخل تالار پادشاهی بیرون زد و لئون برای نخستین بار بوی عطر کهن زیتونِ سوخته را حس کرد؛ عطری که گفته می‌شد فقط در حضور «خرشاهِ برگزیده» پدیدار می‌شود.

راوی، در حالی که ورق بعدی را ورق می‌زند، آهسته ادامه می‌دهد:

«و چنین شد که لئون قدم در سرایی گذاشت که آینده‌ی مارلوچ در آن دگرگون می‌شد… هرچند خودش هنوز نمی‌دانست که راز اصلی، پشت پردهٔ سوم تالار پنهان است؛ همان‌جایی که هیچ موجودی، حتی به قصه، راهی نیافته بود.»

بر
۳۰
۱۸
Ards
Ards
من آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید