
سکوت… سکوتی که شبیه مرگ بود.
بعد تنها چیزی که آمد «نور» بود؛ نواری باریک از روشنایی که از شکافی بالای اتاق میتابید و سطح مایع غلیظی را که او در آن غوطهور بود، خطخطی میکرد. آن مایع شبیه آب نبود؛ سنگینتر، سردتر… انگار که نور هم در آن کند حرکت میکرد.
درون محفظه، بدن یک انسان بالغ بیحرکت مانده بود؛ سیمها و لولهها از گردن و ستون فقراتش پایین میرفتند و به دستگاههایی وصل بودند که هر چند ثانیه بوقی خفه میزدند.
سپس—
انقباض کوچک عضلات گردن.
حرکت آهسته پلکها.
نفسی کوتاه، خشن و ناآشنا که انگار برای اولینبار وارد ریه میشد.
سیستمهای اتاق واکنش نشان دادند.
نورها به رنگ زرد در آمدند.
روی صفحهای کنار محفظه چند واژه چشمک زد:
↳ PROTOCOL FAILURE
↳ UNIT E-07: UNAUTHORIZED WAKE CYCLE
اما او هیچکدام را نمیخواند.
ذهنش خالیتر از یک صفحهی سفید بود.
فقط «حس» بود—و آن هم دردناک:
سوزش در قفسه سینه، لرزش در عضلات، سنگینی بیرحمانهای در پلکها.
او دستش را تکان داد.
انگشتانش به شیشه محفظه خورد و حبابهایی بالا رفتند.
صدایی از گلویش بیرون آمد… نه کلمه بود، نه ناله؛ فقط یک «صدا».
صدایی خام، بیمعنی، اما واقعی.
برای اولینبار «بودن» را حس کرد.
سه طبقه پایینتر، یک مرد با روپوش خاکستری به صفحه نمایش خیره شد.
— «نه… نه نه نه! این ممکن نیست! چرخهی بیداری هنوز ۲۹ سال مونده!»
زن کنار او گفت:
— «سیگنالهای عصبیاش فعال شدن. و… خدا، نرخ رشد سیناپسها داره بالا میره. مثل اینکه مغزش داره خودش رو پیکربندی میکنه!»
مرد با چهرهای رنگپریده زیر لب زمزمه کرد:
— «اگه خودش پیکربندی کنه… کنترلناپذیره.»
هشدارهای اتاق به رنگ قرمز درآمد:
“UNIT E-07 IS AWAKE. CONTAINMENT REQUIRED.”
او حالا چشمهایش را باز کرده بود.
نور شدید بود.
همه چیز نامفهوم؛ شکلها خم شده، خطوط شکسته، سایههایی که معنایی نداشتند.
اما هر چیزی که میدید، هرچند برای اولینبار، درون مغزش واکنشهای غیرعادی ایجاد میکرد—انگار مغزش از روی «غریزه» شروع به اتصال و ساختن معنا میکرد.
او دست دیگرش را بلند کرد.
لولهای که در ساعدش فرو رفته بود درد کشید.
باز هم آن صدای خام از گلویش بیرون آمد، اما این بار بلندتر.
باید… بیرون میرفت.
این حس را نمیفهمید، اما بدنش میفهمید.
با نیرویی که حتی خودش هم نمیشناخت، کف دستش را به شیشه فشار داد.
ترق—
شیشه ترک برداشت.
نور زرد چشمکزن شد.
سیستم اتاق جیغ کشید.
او دوباره فشار داد.
این بار شیشه شکست و مایع سنگین از محفظه بیرون سرازیر شد و او مثل کسی که تازه از قبر برخاسته باشد، روی زمین سرد آزمایشگاه افتاد.
بدنش میلرزید.
نه از سرما—از «هجوم زندگی» که برای اولینبار داشت حسش میکرد.
از پشت در، صدای قدمها آمد.
صدایی ناشناخته.
اما مغز او مثل حیوانی که از شکارچی بو ببرد، واکنش نشان داد.
حالت دفاعی…
بیدار شد.
او چهار دست و پا از محفظه دور شد، با حرکاتی ناآزموده اما سریع.
در باز شد.
سه نفر وارد اتاق شدند.
لباسهای محافظ، ماسکها، اسلحههای تزریقکننده.
یکی گفت:
— «لطفاً همکاری کن… فقط میخوایم دوباره بخوابونیمت.»
او کلمهها را نفهمید.
اما «نیت» را حس کرد.
نه با عقل—با غریزه.
یکی به سمتش رفت.
اسلحه بیهوشی را بالا آورد.
در آن لحظه…
نورهای اتاق لرزیدند.
سایهها روی دیوارها کشیده شد.
صداهای دستگاهها زیر و رو شد.
مغزش داشت چیزی را فعال میکرد—چیزی که حتی خودش نمیفهمید چیست.
نیرویی در عضلاتش پیچید.
چشمانش تیز شد.
قفسه سینهاش بالا و پایین رفت.
وقتی مرد اول نزدیک شد، او بدون فکر—فقط با غریزه—برخاست.
و اولین حرکتش در جهان این بود:
گرفتن دست مهاجم و شکستن آن مثل چوب خشک.
مرد فریاد زد.
دو نفر دیگر عقب پریدند.
او ایستاده بود.
نفس میکشید.
لرزان… اما بیدار.
و برای اولینبار یک چیز را فهمید:
“من نمیخواهم بخوابم.”