ویرگول
ورودثبت نام
Ards
Ardsمن آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
Ards
Ards
خواندن ۷ دقیقه·۲ ماه پیش

راز قرمز بخش 2

دشت رنگین‌کامی پشت سر قرمز جا موند. هرچه پیش‌تر می‌رفت، رنگ‌ها کم‌نورتر می‌شدن، انگار هوا از بین‌شون عبور نمی‌کرد.
باد بوی فلز می‌داد.
و در دوردست، چیزی برق می‌زد — مثل خطی نقره‌ای که زمین را دو نیم کرده باشد.
قرمز نزدیک‌تر شد.
رودخانه‌ای در برابرش گسترده بود؛ آرام، براق، و ساکت‌تر از مرگ.
آبش شبیه شیشه بود، آن‌قدر صاف که حتی نور هم درش گم می‌شد.
اما عجیب این بود:
آسمان در رودخانه دیده نمی‌شد.
در عوض، چیزی می‌جنبید — سایه‌هایی از درونِ آب، مثل رنگ‌هایی که آرام در خود می‌جوشند و شکل می‌سازند.
قرمز خم شد.
چهره‌اش را دید، اما نه آن‌طور که باید.
در تصویر، قرمزی نبود. فقط سیاهی بود که از گوشه‌های تصویر بالا می‌خزید.
او دستش را در آب فرو برد، و ناگهان جهان شکست.
صدایی از درون آب برخاست — صدایی نرم اما سنگین:
«قرمز... بالاخره رسیدی.
تو دیر کردی. سایه‌ها پیش از تو از خواب بیدار شدند.»
قرمز عقب پرید، اما رودخانه موج نزد؛ آب حتی نلرزید.
فقط تصویرها درونش می‌چرخیدند: زردِ پژمرده، آبیِ خسته، سبزِ بی‌جان...
همه‌ی رنگ‌ها، اما خاموش.
قرمز با تردید گفت:
«من دنبال حقیقت اومدم. گفتن این‌جا جواب‌ه.»
رودخانه گفت:
«حقیقت، رنگی‌ست که فقط در دلِ تاریکی دیده می‌شود. آیا جرأت داری چشم باز کنی؟»
و قبل از اینکه قرمز چیزی بگوید، آب دستش را گرفت.
کششِ آرام اما نیرومندی او را پایین کشید — به درون آینه، به جایی که دما و نور و جهت معنا نداشتند.
قرمز درون آب بود.
اما نفس می‌کشید.
در اطرافش رنگ‌ها مثل روح‌های پراکنده شناور بودند، بعضی می‌خندیدند، بعضی گریه می‌کردند.
در میانشان، سایه‌ای حرکت می‌کرد. سایه‌ای که هیچ رنگی نداشت، فقط سردی داشت — سردی‌ای که حتی درد را هم می‌بلعید.
قرمز آرام گفت:
«تو کی هستی؟»
سایه لبخند زد؛ نه از دهان، از همه‌جا:
«من آغازم، و پایان رنگ‌ها.
من خاکسترم.»
قرمز عقب رفت، اما رودخانه از پشت بسته شد.
خاکستر جلو آمد و گفت:
«تو فکر کردی رنگ یعنی زندگی، اما رنگ‌ها از من زاده شدند.
هر نوری، در نهایت به سایه برمی‌گردد.»
قرمز فریاد زد:
«نه! ما از عشق زاده شدیم، از روشنی! تو فقط تهِ دردی!»
خاکستر خندید. خنده‌اش مثل باران سرد روی دل قرمز ریخت.
«شاید… اما عشق هم بدون من معنا ندارد.»
و در همان لحظه، خاکستر دستش را جلو آورد — نه برای کشتن، بلکه برای لمس.
وقتی انگشتان سردش به شعله‌ی قرمز خورد، آب رودخانه درخشان شد.
قرمز دید که در دلِ تاریکی، چیزی می‌درخشد — تصویری از خودش، کوچک، خسته، اما زنده.
آب آرام زمزمه کرد:
«حالا دیدی؟ ترس هم رنگ دارد.
و تو هنوز می‌سوزی.»
قرمز چشمانش را بست.
وقتی دوباره باز کرد، خودش را در ساحل یافت، تنها، در حالی که رودخانه پشت سرش آرام می‌درخشید و صدای خنده‌ی دورِ خاکستر در باد می‌پیچید.
اما چیزی در درون قرمز تغییر کرده بود — شعله‌اش حالا دو رنگ داشت: سرخ و خاکستری.
نوری که می‌دانست روزی، باید با آن جهان را دوباره بسازد

قرمز روزها راه رفت، میان مهی که رنگ را می‌بلعید.
آفتاب می‌تابید، اما دیگر گرما نداشت.
هرجا پا می‌گذاشت، ردّی از سرخی‌اش باقی می‌ماند، مثل یاد گذشته‌ای که نمی‌خواست محو شود.
او نمی‌دانست چقدر گذشته — شاید یک صبح، شاید صد سال.
اما آن شب، وقتی ماه بر شاخه‌های شیشه‌ای جنگل تابید، صدایی شنید.
نه صدای باد، نه پرنده، بلکه چیزی شبیه به زمزمه‌ی شمعی در حال خاموش شدن.
صدا گفت:
«تو چرا هنوز می‌سوزی؟»
قرمز برگشت.
میان مه، دختری ایستاده بود.
لباسی داشت از نورِ سفیدِ ترک‌خورده، و موهایش به رنگ طلوعِ سرد بود.
اما چشمانش… بی‌رنگ بودند.
آن‌قدر آرام، که قرمز حس کرد اگر به آن‌ها نگاه کند، شعله‌اش فرو می‌میرد.
«من لیا هستم.» گفت.
صدایش مثل صدای برف بود وقتی زمین را لمس می‌کند.
«از رودخانه‌ی آینه بالا آمدم… مدت‌ها پیش. آن‌وقت‌ها هنوز آسمان رنگ داشت.»
قرمز حیرت کرد:
«یعنی تو… از اون‌جا گذشتی؟ از رودخانه؟»
لیا لبخند زد. لبخندی اندوه‌بار، مثل کسی که خاطره‌ی نور را به یاد می‌آورد اما نمی‌تواند لمسش کند.
«من عبور نکردم، قرمز. من اون‌طرف جا موندم.
و حالا تنها انعکاسم مونده. چیزی میان بودن و نبودن.»
قرمز جلو رفت.
نورش روی صورت لیا افتاد، و برای لحظه‌ای، گونه‌هایش رنگ گرفت — کم، اما واقعی.
لیا چشمانش را بست، انگار لمس آتش را فراموش کرده بود.
«به من بگو، قرمز…»
«آیا هنوز رنگ‌ها زنده‌ان؟»
قرمز سکوت کرد. صدای رودخانه‌ی دور هنوز در گوشش می‌پیچید.
«نه… دارن خاموش می‌شن. یکی‌یکی. شاید من آخرینم.»
لیا آهی کشید.
از کف دستش گردی از نور فرو ریخت — چیزی شبیه خاک، اما از جنس صبح.
«اگر آخرین شعله‌ای، پس بیا با من بیا. جایی هست که هنوز روشنه، جایی که رنگ‌ها نمی‌میرن، فقط پنهان می‌شن.»
قرمز پرسید:
«کجا؟»
لیا گفت:
«درون خوابِ کودکی که هنوز رؤیا می‌بینه.»
باد وزید، و نور لیا لرزید.
اما در نگاهش چیزی بود که قرمز را به یاد امید می‌انداخت — نه امید ساده، بلکه آن نوع امیدی که از دل سوختن زاده می‌شود.
او گفت:
«من همراهت می‌آم.»
و هر دو، میان مه قدم گذاشتند.
یکی از آتش، یکی از نور خاموش.
و زمین زیر پایشان شروع کرد به رنگ گرفتن — آرام، مثل یادآوریِ دنیایی که هنوز می‌توانست دوباره نفس بکشد.

سحر آرام از دوردست خزید، اما اینجا طلوع فرق داشت.
خورشید در افق بالا نمی‌آمد؛ از دل زمین برمی‌خاست —
چون زمین خودش خواب می‌دید.
قرمز و لیا بر پهنه‌ی دشتی از سنگ‌های نرم و نورانی قدم می‌زدند.
هر گامشان، ردی از رنگ به جا می‌گذاشت که لحظه‌ای بعد زنده می‌شد و به هوا می‌رفت.
درختانی از بلورِ نیمه‌شفاف اطرافشان روییده بودند، شاخه‌هایشان چون مویِ برف، در باد می‌لرزید.
اما در میان این زیبایی، چیزی غریب جریان داشت: صدایی، مبهم، شبیه زمزمه‌ی هزاران دهانِ نادیدنی.
لیا گفت:
«می‌شنوی؟»
قرمز گوش سپرد.
صدا از زیر زمین می‌آمد، مثل نفس کشیدنِ سنگ.
او پرسید:
«اینجا کی خوابیده؟»
لیا گفت:
«هیچ‌کس... و همه. اینجا، خودِ خواب در خودش پیچیده.
می‌گن زمانی کوه‌ها پر از رویا بودن، اما حالا هر خوابی که فراموش بشه، به سنگ تبدیل می‌شه. این صداها، رویاهای گمشده‌ان.»
قرمز به یکی از سنگ‌ها دست زد.
ناگهان تصویر دختربچه‌ای در آن پدیدار شد، با بادبادکی آبی در دست.
اما چهره‌اش محو بود، انگار کسی خاطره‌اش را پاک کرده باشد.
لیا ادامه داد:
«اگر بیش از اندازه گوش بدی، خواب‌ها تو رو به خودشون می‌کشن. و دیگه هیچ‌وقت بیدار نمی‌شی.»
قرمز لبخند زد، با تلخی:
«شاید بد هم نباشه… اگه خواب‌ها هنوز رنگ داشته باشن.»
اما قبل از اینکه لیا چیزی بگوید، زمین لرزید.
از میان دره، موجی از نور برخاست؛ نه گرم، بلکه بی‌احساس.
آسمان تیره شد، و از دلِ کوه، موجودی بیرون آمد —
غولی از مه و سایه، با چشمانی بسته.
بدنش از تکه‌های خواب ساخته شده بود، و صدایش، صدای همان هزاران زمزمه.
او گفت:
«کی بیدارم کرد؟»
لیا دست قرمز را گرفت.
نور میان انگشتانشان پیچید.
«اون نگهبانِ خواب‌هاست، قرمز. اگه چشم باز کنه، تمام رنگ‌ها می‌میرن. باید ازش عبور کنیم بدون اینکه ما رو ببینه.»
قرمز با صدایی لرزان پرسید:
«چطور از چیزی عبور کنیم که می‌تونه خوابِ جهان رو ببینه؟»
لیا لبخند زد، اما این بار لبخندش پر از راز بود.
از میان موهایش، ذرات نور بیرون زدند و در هوا معلق ماندند.
«با رویا دیدن در بیداری.»
او چشمانش را بست، و زمین زیر پایشان شروع به درخشش کرد.
صخره‌ها نرم شدند، آسمان مثل پارچه‌ای آهسته تا خورد، و قرمز دید که رنگ‌ها در هوا شناور می‌شن — سبز، نیلی، زرد…
همه در حالِ رقص، اما بی‌صدا.
آن دو میانِ این دریای رنگ راه می‌رفتند،
در حالی که غولِ بی‌خواب بالای سرشان ایستاده بود، عظیم،
و قطرات نور از پلک‌های بسته‌اش فرو می‌چکید.
هر قطره، وقتی به زمین می‌رسید، یک رویا می‌شکفت:
دریایی از شمع‌ها، پرنده‌هایی ساخته از نغمه، و نوزادی که از ابر زاده می‌شد.
قرمز گفت:
«این… زیباتر از هر رنگیه که دیده بودم.»
لیا پاسخ داد:
«زیبایی همیشه خطرناکه. چون بیدارمون می‌کنه.»
در همان لحظه، غول تکان خورد.
یکی از قطراتِ نور روی پوست قرمز افتاد — و او ناگهان تصویرِ خودش را دید… اما پیر، تنها، خاموش.
قلبش لرزید.
«لیا… اگه همه‌ی اینا فقط خواب باشن چی؟ ما، رنگ‌ها، توهمِ بیداریِ کسی دیگه باشیم؟»
لیا مکث کرد.
در چشمانش مه تابید.
«شاید باشیم. ولی حتی توهم‌ها هم حق دارن بدرخشن، تا وقتی هنوز دیده می‌شن.»
غول ناله‌ای کرد، کوه لرزید، و آسمان ترک برداشت.
قرمز و لیا دویدند، در حالی که خواب‌ها از دل زمین بیرون می‌ریختند و به شکل موجودات نورانی در هوا پراکنده می‌شدند — ماهی‌های درخشان، پرنده‌های نغمه‌خوان، و گل‌هایی که از صدای خنده روییده بودند.
در نهایت، به قله‌ی آخر رسیدند.
هوا سرد بود و جهان ساکت.
از بالا، کوه‌های بی‌خواب مثل موجی از یاقوت و مه می‌درخشیدند.
لیا گفت:
«اینجا مرزِ خواب و بیداریه. اگه ردش کنیم، دیگه نمی‌تونیم برگردیم.»
قرمز به آسمان نگاه کرد.
در افق، نوری دیده می‌شد، نه از خورشید، بلکه از چیزی پنهان، شاید… قلبِ خودِ رنگ.
او گفت:
«اگه اون‌جا جواب باشه، پس باید بریم.»
لیا سر تکان داد.
و هر دو، در نور محو شدند.

قرمز
۱۶
۱
Ards
Ards
من آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید