
داستانی برای کودکان و دنیای خیالی قرمز و لیا
در شهری به نام پالتا، هر رنگ زندگی خودش را داشت.
اما قرمز… قرمز همیشه با شور زندگی میکرد. او نه فقط رنگ گلها و سیبها بود، بلکه در قلب هر لبخند، در لحظههای شاد و حتی در خشمهای کوچک جاری میشد.
قرمز کوچک بود، اما پر انرژی. گاهی آنقدر سریع حرکت میکرد که زرد از پشت سرش داد میزد:
«هی! کمی آرامتر! تو مثل برق میدوی!»
قرمز میخندید و جواب میداد:
«اما وقتی حرکت نکنم، احساس میکنم دارم بیرنگ میشوم!»
اما امروز… امروز چیزی فرق داشت.
وقتی قرمز از میان باغ گلهای لیمویی میدوید، متوجه شد که گلها آرام و بیصدا ایستادهاند. نه صدای باد، نه وزوز حشرات، نه حتی رنگهای دیگر مثل همیشه پر جنب و جوش نبودند.
او یک رز را گرفت و دستش را روی گلبرگش کشید.
«تو… چرا دیگر قرمز نیستی؟»
هیچ پاسخی نیامد. حتی نور خورشید هم مثل همیشه درخشان نبود؛ انگار خسته و کمنور شده بود.
قرمز برای اولین بار احساس ترس کرد.
یک ترس عجیب، شبیه وقتی که کودک گم میشود یا وقتی اولین بار به تنهایی در تاریکی قدم میگذارد. قلبش سریع میزد، اما چیزی در درونش گفت: «اگر من هم محو شوم، دنیا دیگر زندگی ندارد.»
او با خودش فکر کرد:
«همیشه عاشق بازی و حرکت بودم… اما شاید حالا وقت ایستادن و دیدن است.»
در همان لحظه، صدای خشخش شنید.
یک سایه کوچک و تیز از میان گلها عبور کرد و ناپدید شد.
قرمز فریاد زد:
«کسی اونجا هست؟! نشون بده خودتو!»
اما جواب نداد. حتی صدای خود او هم در باغ پژواک نداشت؛ همه چیز خفه و غریب بود.
قرمز چند لحظه ایستاد و نگاه کرد… و ناگهان حس کرد دنیای اطرافش تغییر کرده.
بوی خاک، عطر گل، حتی نور خورشید دیگر همان نبود. همه چیز کمنور و بیحرکت شده بود.
او نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
«پس باید بروم… باید بفهمم چرا رنگها در حال محو شدن هستند… و شاید… بفهمم چرا من هم احساس میکنم دارم کمرنگ میشوم.»
و اینگونه قرمز، با قلبی پر از ترس و شجاعت، قدم در دنیایی گذاشت که هیچ کس، حتی خودش، هنوز نمیتوانست تمام زیبایی و خطرش را درک کند
قرمز از میان بوتههای بیجان گذشت. هر گامش ردّی سرخ روی خاک میگذاشت، انگار رنگش را جا میگذاشت تا فراموش نشود.
باغ به پایان رسید، و ناگهان زمین باز شد به دشت عظیمی که آسمانش رنگ نداشت؛ فقط مه بود و نورهای لرزان.
قرمز برای لحظهای ایستاد.
در دوردست، چیزی مثل موج برق روی زمین پیچید، و ناگهان رنگها زنده شدند.
از دل مه، تپههایی برخاستند که با هر نسیم، رنگ عوض میکردند؛ سبز، بنفش، نارنجی، و حتی رنگهایی که قرمز تا حالا ندیده بود — رنگهایی بینام، که فقط حس داشتند، مثل بوی باران یا طعم سیب ترش.
او به آرامی قدم برداشت.
زیر پایش چمنهایی بودند که وقتی راه میرفت، صدای زمزمه میکردند:
«آه، بالاخره برگشتی… ما فکر کردیم از دست رفتی!»
قرمز جا خورد و خندید:
«من فقط دنبال جوابم. یه چیزی داره از بین میره. شما هم حسش کردین؟»
چمنها با هم خندیدند، و یکی از آنها که قد بلندتر بود، گفت:
«اینجا همه چیز زندهست، حتی ترس. مراقب باش، رنگها اینجا بازی میکنند، اما سایهها نگاه میکنند.»
در همان لحظه، آسمان ناگهان روشن شد.
ابرهایی پایین آمدند — اما نه از جنس باران.
آنها پر از خنده و صدای زنگ بودند، شبیه بادکنکهایی بزرگ و نرم. یکی از آنها پایین آمد، چهرهای خندان داشت و گفت:
«سلام کوچولو! من ابرِ پاستیلیام، از قبیلهی خوراکیها! تو بوی توتفرنگی میدی، نکنه از باغ اومدی؟»
قرمز با خنده گفت:
«آره، ولی اون باغ دیگه بوی زندگی نمیداد.»
ابر پاستیلی لحظهای ساکت شد، رنگش از صورتی به خاکستری تغییر کرد.
«آه… پس اونم رسید بهشون.»
قرمز پرسید: «به کیا؟»
ابر جواب نداد، فقط دُمش را تکان داد و گفت:
«اگه دنبال پاسخ میگردی، باید از رودخانهی آینه بگذری. اون تنها جاییه که حقیقت هنوز تصویر داره.»
قرمز پرسید: «کجاست؟»
ابر خندید و گفت:
«اونورِ دشت، جایی که آسمون خودش رو توی زمین نگاه میکنه. ولی حواست باشه — اون رود فقط چیزایی رو نشون میده که ازشون میترسی.»
قرمز نگاهش را به افق دوخت. نوری لرزان و نقرهای میان مهها دیده میشد.
دلش لرزید، اما درونش صدایی گفت:
«ترس هم یه رنگه، فقط باید یاد بگیر ببینیش.»
و راه افتاد.
در مسیر، گلهایی با بالهای شیشهای از کنارش پرواز کردند، درختی بیدار شد و با صدای خوابآلود گفت: «صبح بخیر رنگدوندهی بیقرار...»
و هر قدم، او را به قلب سرزمینی میبرد که با هر نگاهش، شکل تازهای میگرفت.
دنیایی که زنده بود، اما چیزی درونش میمرد
دشت رنگینکامی پشت سر قرمز جا موند. هرچه پیشتر میرفت، رنگها کمنورتر میشدن، انگار هوا از بینشون عبور نمیکرد.
باد بوی فلز میداد.
و در دوردست، چیزی برق میزد — مثل خطی نقرهای که زمین را دو نیم کرده باشد.
قرمز نزدیکتر شد.
رودخانهای در برابرش گسترده بود؛ آرام، براق، و ساکتتر از مرگ.
آبش شبیه شیشه بود، آنقدر صاف که حتی نور هم درش گم میشد.
اما عجیب این بود:
آسمان در رودخانه دیده نمیشد.
در عوض، چیزی میجنبید — سایههایی از درونِ آب، مثل رنگهایی که آرام در خود میجوشند و شکل میسازند.
قرمز خم شد.
چهرهاش را دید، اما نه آنطور که باید.
در تصویر، قرمزی نبود. فقط سیاهی بود که از گوشههای تصویر بالا میخزید.
او دستش را در آب فرو برد، و ناگهان جهان شکست.
صدایی از درون آب برخاست — صدایی نرم اما سنگین:
«قرمز... بالاخره رسیدی.
تو دیر کردی. سایهها پیش از تو از خواب بیدار شدند.»
قرمز عقب پرید، اما رودخانه موج نزد؛ آب حتی نلرزید.
فقط تصویرها درونش میچرخیدند: زردِ پژمرده، آبیِ خسته، سبزِ بیجان...
همهی رنگها، اما خاموش.
قرمز با تردید گفت:
«من دنبال حقیقت اومدم. گفتن اینجا جوابه.»
رودخانه گفت:
«حقیقت، رنگیست که فقط در دلِ تاریکی دیده میشود. آیا جرأت داری چشم باز کنی؟»
و قبل از اینکه قرمز چیزی بگوید، آب دستش را گرفت.
کششِ آرام اما نیرومندی او را پایین کشید — به درون آینه، به جایی که دما و نور و جهت معنا نداشتند.
قرمز درون آب بود.
اما نفس میکشید.
در اطرافش رنگها مثل روحهای پراکنده شناور بودند، بعضی میخندیدند، بعضی گریه میکردند.
در میانشان، سایهای حرکت میکرد. سایهای که هیچ رنگی نداشت، فقط سردی داشت — سردیای که حتی درد را هم میبلعید.
قرمز آرام گفت:
«تو کی هستی؟»
سایه لبخند زد؛ نه از دهان، از همهجا:
«من آغازم، و پایان رنگها.
من خاکسترم.»
قرمز عقب رفت، اما رودخانه از پشت بسته شد.
خاکستر جلو آمد و گفت:
«تو فکر کردی رنگ یعنی زندگی، اما رنگها از من زاده شدند.
هر نوری، در نهایت به سایه برمیگردد.»
قرمز فریاد زد:
«نه! ما از عشق زاده شدیم، از روشنی! تو فقط تهِ دردی!»
خاکستر خندید. خندهاش مثل باران سرد روی دل قرمز ریخت.
«شاید… اما عشق هم بدون من معنا ندارد.»
و در همان لحظه، خاکستر دستش را جلو آورد — نه برای کشتن، بلکه برای لمس.
وقتی انگشتان سردش به شعلهی قرمز خورد، آب رودخانه درخشان شد.
قرمز دید که در دلِ تاریکی، چیزی میدرخشد — تصویری از خودش، کوچک، خسته، اما زنده.
آب آرام زمزمه کرد:
«حالا دیدی؟ ترس هم رنگ دارد.
و تو هنوز میسوزی.»
قرمز چشمانش را بست.
وقتی دوباره باز کرد، خودش را در ساحل یافت، تنها، در حالی که رودخانه پشت سرش آرام میدرخشید و صدای خندهی دورِ خاکستر در باد میپیچید.
اما چیزی در درون قرمز تغییر کرده بود — شعلهاش حالا دو رنگ داشت: سرخ و خاکستری.
نوری که میدانست روزی، باید با آن جهان را دوباره بسازد