ویرگول
ورودثبت نام
Ards
Ardsمن آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
Ards
Ards
خواندن ۴ دقیقه·۱ روز پیش

روایت یک بازمانده

اولین بار که حقیقت را گفتم، هیچ‌کس مرا متوقف نکرد.

نه از احترام؛ از این‌که لازم نبود.

مردی که روبه‌رویم نشسته بود، خودکارش را درست روی خط نگه داشته بود، انگار منتظر کلمه‌ای خاص است که هنوز نشنیده. من از ترتیب ایستادن‌ها گفتم، از این‌که چه کسی زودتر جلو رفت، چه کسی عقب کشید، و آن لحظه‌ای که همه فهمیدند ایستادن دیگر محافظت نیست. وقتی حرفم تمام شد، مرد سرش را بالا آورد و گفت: «این روایت، به درد آرام‌کردن کسی نمی‌خورد.»

بار دوم، حقیقت را کوتاه‌تر گفتم.

جزئیات را حذف کردم، زاویه‌ها را صاف کردم، خودم را از مرکز ماجرا کنار زدم. زنِ سمت چپ میز پرسید: «پس مطمئن نیستی چه کسی دستور داد؟» گفتم مطمئنم. گفت: «اما مطمئن‌بودن تو مشکل ماست.» بعد اضافه کرد: «مردم دنبال پاسخ نیستند؛ دنبال پایان‌اند.»

بار سوم، قبل از شروع، آموزش دیدم.

نه تهدید شدم، نه تطمیع. فقط توضیح دادند. گفتند اگر این نسخه را بگویی، پرونده بسته می‌شود، غرامت پرداخت می‌شود، یادبود ساخته می‌شود. اگر آن یکی را بگویی، همه‌چیز باز می‌ماند و تو می‌شوی کسی که هیچ‌وقت کارش تمام نمی‌شود. گفتند: «تو تنها بازمانده‌ای. این یعنی مسئولیت.» آن‌جا فهمیدم زنده‌ماندن من اشتباه نبوده؛ برنامه بوده است.

کشتار، صبحی اتفاق افتاد که شبیه همه‌ی صبح‌ها بود.

نه هشدار، نه اعلام. ما در محوطه‌ی کارخانه جمع شده بودیم. بعضی‌ها هنوز فکر می‌کردند جلسه است. یکی شوخی کرد. یکی خندید. اولین صدا که آمد، همه دنبال منبعش گشتند، نه دنبال راه فرار. دومین صدا، نظم را شکست. سومین صدا، معنا را. بعد دیگر شمارش بی‌فایده بود؛ صف به توده تبدیل شد و توده به سکوت.

من پشت دستگاهی پناه گرفتم که قرار بود کار کند و نکرد.

همین نقص کوچک، همین خطای اداری، مرا زنده نگه داشت. وقتی همه‌چیز تمام شد، چند نفر آمدند که بلد بودند با سکوت چه کنند. یکی گفت: «خوش‌شانس بودی.» من نفهمیدم شانس چه نسبتی با این دارد که تنها مانده‌ام.

روزهای بعد، مردم از من خواستند تعریف کنم.

نه برای فهمیدن؛ برای خوابیدن. وقتی می‌گفتم بعضی‌ها همکاری کردند، بعضی‌ها اسم دادند، بعضی‌ها جلو رفتند تا عقب نمانند، صورت‌ها سفت می‌شد. وقتی می‌گفتم همه قربانی بودند، سر تکان می‌دادند. حقیقت من زیادی زاویه داشت. جامعه چیزهای صاف را ترجیح می‌دهد؛ چیزهایی که بتوان با آن‌ها زندگی کرد.

در کمیسیون گفتند روایت باید «قابل استفاده» باشد.

پرسیدم یعنی چه. گفتند یعنی بتوان با آن آمار ساخت، عذرخواهی کرد، پرونده بست. روایت من نه قهرمان داشت، نه مقصر واحد. فقط نشان می‌داد که فاجعه از مجموعه‌ای انتخاب‌های کوچک ساخته می‌شود. این روایت، خطرناک بود؛ چون هرکسی می‌توانست خودش را در آن ببیند.

یک روز مردی با کت تیره کنارم نشست.

بی‌معرفی. گفت: «بگذار صادق باشیم. اگر روایت تو منتشر شود، هیچ‌کس آرام نمی‌شود. همه می‌پرسند سهم من چه بود.» مکث کرد. «اما اگر این نسخه را بگویی—» کاغذی جلویم گذاشت. نسخه‌ای تمیز، با مقصر مشخص، قربانی‌های پاک، و من به‌عنوان شاهد شجاع. گفت: «این نسخه، کار می‌کند.»

پرسیدم اگر نپذیرم چه می‌شود.

گفت: «هیچ. فقط زنده می‌مانی.»

بعد، آرام‌تر گفت: «اما هر بار که کسی بپرسد، باید دوباره آن صبح را زندگی کنی. دوباره تنها بمانی.»

آن شب، خواب دیدم دوباره صف تشکیل شده.

این بار، من جلوترم. نه از شجاعت؛ از خستگی. بیدار که شدم فهمیدم خستگی، هیچ‌چیز را درست نمی‌کند؛ فقط زمان را کوتاه‌تر می‌کند.

بار چهارم که شهادت دادم، روایت مطلوب را گفتم.

نه همه‌اش؛ آن‌قدر که کار کند. بعضی اسم‌ها را نگفتم. بعضی حرکت‌ها را نرم کردم. بعضی انتخاب‌ها را به «شرایط» نسبت دادم. وقتی تمام شد، همان مرد اول سر تکان داد. خودکارش حرکت کرد. گفت: «همین.»

بعد از آن، زندگی ساده‌تر شد.

دعوت‌نامه آمد. عکس گرفتند. گفتند شجاعی. گفتند حقیقت را گفته‌ای. هیچ‌کدام دروغ نبود؛ فقط کامل نبود. من یاد گرفتم با نسخه‌ی ناقص کنار بیایم. کنار آمدن، مهارتی‌ست که بقا به آدم یاد می‌دهد.

چند ماه بعد، زنی جلویم را گرفت.

گفت پسرش آن‌جا بوده. پرسید چرا اسمش در روایت نیست. دهانم باز شد، بسته شد. گفتم: «همه‌ی اسم‌ها جا نمی‌شوند.» نگاهش افتاد روی زمین. گفت: «پس او هم جا نشد.» فهمیدم روایت، همیشه جاهایی دارد که کسی از آن‌ها می‌افتد.

بعدتر فهمیدم چرا مرا نگه داشتند.

نه برای حقیقت.

برای مدیریت آن.

حقیقتِ خام، جامعه را ناآرام می‌کند؛ حقیقتِ پخته، مصرف می‌شود. من ابزار پختن بودم.

حالا اگر بپرسند چه اتفاقی افتاد، همان نسخه را می‌گویم.

نه چون درست است؛ چون پذیرفته شده. حقیقتی که شنیده نشود، شبیه فریاد در اتاق بسته است. اول گلویت می‌سوزد، بعد خودت خسته می‌شوی.

گاهی فکر می‌کنم اگر همان اول پافشاری می‌کردم چه می‌شد.

شاید هیچ. شاید همه‌چیز بدتر. این فکرها بی‌فایده است. من انتخاب کرده‌ام. و انتخاب—اغلب برای بقا—ردّ می‌گذارد.

آن‌ها مرا نکشتند.

مرا نگه داشتند

تا حقیقت را قابل‌تحمل کنم.

و این،

نه نجات بود،

نه بخشش؛

شکل دقیق‌تری

از مجازات بود.

روایت
۲۲
۵
Ards
Ards
من آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید