
مه آنشب روی لیمهاوس نمینشست…
میخزید.
از میان سنگفرشها بالا میآمد، از لای درز دیوارها، از زیر چراغگازهای کمنور، مثل چیزی زنده که دنبال دهانی برای بلعیدن میگردد.
مری هابکینز شال قرمزش را دور خودش پیچید.
سوز سرمای خیابان تا عمق استخوانش میرفت؛ اما آن چیزی که لرزش میآورد، سرما نبود…
قدمهایی بود که پشت سرش تکرار میشدند.
قدمها آرام نبودند.
ریتم نداشتند.
یکبار بلند، یکبار کوتاه، بعد صدای کشیدهشدن چیزی روی سنگفرش:
تق… کش…
تق… کش… کش…
مری پشت سرش را نگاه نکرد.
سالها در خیابان کار کرده بود و یاد گرفته بود یکسری صداها را نباید دنبال کرد.
اما آن صدا…
این یکی انگار مستقیم به پشت گردنش میدمید.
صدای خشخشی در مه پیچید.
بعد یک صدای خیلی آرام، تقریباً نجوا:
«مری…»
مری ایستاد.
هنوز پشتش به صدا بود.
تمام بدنش خشک شد.
— «کـ… کی اونجاست؟»
هیچکس جواب نداد.
فقط مه تکان خورد.
مری آهسته چرخید و…
قلبش ایستاد.
چهرهاش اول دیده نشد.
فقط سایهای از قامت بلندش میان مه نمایان شد.
اما وقتی یک قدم جلو آمد، مه صورتش را با بیمیلی کنار زد…
پوست آویزان.
لایههای سوخته.
چشم راست سفیدِ مطلق—
چشم چپ قرمز، ریز، مثل نقطهای از خون که در تاریکی میلرزد.
لبهای نیمسوخته که هنگام باز شدن مثل پارچهٔ خشک ترک میخوردند.
قاتل سرش را کمی خم کرد و زمزمه کرد:
«میدونستم امشب پیدات میکنم… مری.»
مری ناخودآگاه عقب رفت.
اما پاهایش حس نمیدادند.
— «تو… تو کی هستی؟»
او لبخند زد؛ دندانهای ناموزونش زیر نور چراغگاز برق کدری زدند.
«من؟»
کمی جلو آمد، آنقدر نزدیک که بوی تعفن نفسش به صورت مری خورد.
«من فقط چیزی رو برمیدارم… که مالِ خیابونه.»
مری صدایش شکست:
— «نـ… نزدیک نیا. برو عقب. برو عقب گفتم!»
قاتل دستش را بالا آورد؛ انگشتانی کشیده و مفصلهایی زیادتر از حد طبیعی.
«صداش رو دوست دارم.»
زمزمه کرد.
«وقتی میترسن… صداشون لطیفتر میشه.»
دستش آرام زیر چانهٔ مری نشست.
سرد.
سردیٔ مرده.
مری تکان خورد اما او محکم گرفت.
گردنش را کمی بالا کشید.
— «لطفاً… نکن. به خدا قسم نکن.»
قاتل خندید.
خنده نه انسانی بود، نه حیوانی؛
صدای ساییدهشدن استخوان به استخوان بود.
«خدا؟»
با سرش به طرف آسمان مهآلود اشاره کرد.
«اگه اینجا بود… تو الان تنها نبودى، مری.»
مری گریه کرد.
اشکش مانند قطرههای داغ روی صورت سردش میدوید.
— «چی ازم میخوای؟ پول ندارم… کاری نکردم…»
قاتل صورتش را نزدیکتر آورد؛ آنقدر که چشم سفیدش دقیقاً مقابل چشمهای مری قرار گرفت.
«تو نمیدونی؟»
لبخندش پهنتر شد.
پوست گوشهٔ لبش پاره شد.
«من فقط… ساکتت میکنم.»
مری جیغ زد.
جیغی بلند، پر از جان.
اما قاتل دوست داشت دقیقاً همین لحظه را.
سرش را عقب برد؛ انگار داشت لذت میبرد.
«آها… این شد.»
تیغه را بیرون کشید.
تیغه کثیف بود، لکههای خشکشده رویش، لبهای کُند.
نه ابزار قتل…
ابزار شکنجه.
مری تقلا کرد، با دستش بازوی او را هل داد.
— «تو هیولا هستی! هیولای لعنتی!»
قاتل برای اولینبار چهرهاش تغییر کرد.
چیزی بین خشم و شادی.
چشم چپش لرزید.
«هیولا… نه.»
تیغه را به آرامی کنار صورت مری بالا برد.
«من فقط سایهام… سایهٔ جاهایی که تو زندگی کردی.»
دستش ناگهان محکم شد.
تیغه پایین آمد.
مه تکان خورد.
صدای بریدهشدن…
نه بلند، نه سریع—
آرام، مثل خط انداختن روی کاغذ.
مری نفسش برید.
پاهایش خالی شد.
چشمانش آرام آرام تار شد.
آخرین چیزی که دید،
چشم سفید قاتل بود؛
بیروح، سنگین، مثل سنگ قبر.
قاتل در گوشش زمزمه کرد:
«ساکت شدی… مری.»
بعد رهایش کرد.
بدنش در مه فرو افتاد.
و قاتل، آرام، همانطور که آمده بود، با قدمهای ناموزونش در مه ناپدید شد:
تق… کش…
تق… کش… کش…