ویرگول
ورودثبت نام
Ards
Ardsمن آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
Ards
Ards
خواندن ۲ دقیقه·۱۷ ساعت پیش

مردی که ایستاده مرد

(روایت روبرتو باجو – 17 ژوئیه 1994 – فینال جام جهانی – رز بول، پاسادینا)

من در مرکز جهان ایستاده‌ام.

در قلب یک دهان عظیم که اسمش را گذاشته‌اند رز بول؛

استادیومی که آن روز شبیه یک ظرف عظیم نور بود،

پُر از 94 هزار چشم که هیچ‌کدام نمی‌دانستند من…

من از درون دارم فرو می‌ریزم.

باد داغ کالیفرنیا روی صورتم می‌لغزد،

اما من آن را حس نمی‌کنم.

فقط صدای دور، صدای تار، صدای مبهمِ تپش زمین را می‌شنوم.

انگار چمن زیر پایم دارد از درون می‌سوزد.

سال ۱۹۹۴ بود،

اما در آن چند قدم آخر، زمان خودش را گم کرده بود.

نه گذشته بود، نه آینده.

فقط یک لحظه معلق،

یک لحظه که می‌توانست جهان را نجات دهد

یا ویران کند.

و من…

من به سمت نقطه‌ی پنالتی می‌رفتم.

پشت سرم، سایه‌ها بلند می‌شدند…

نه سایه‌ی بازیکنان، نه سایه‌ی دروازه،

سایه‌ی انتظار یک ملت،

سایه‌ی تمام کودکی‌هایم در وینچنتزا،

سایه‌ی هر ضربه‌ی توپی که با پای زخم‌خورده‌ام زده بودم.

قدم‌هایم روی چمن صدا نمی‌کرد.

من سبک شده بودم،

به‌طرزی خطرناک سبک…

طوری که می‌ترسیدم یک باد کوچک مرا از زمین جدا کند.

وقتی توپ را روی نقطه گذاشتم،

بازی از جهان بیرون قطع شد.

هیچ تماشاگری نبود.

هیچ برزیلی، هیچ ایتالیایی، هیچ دوربینی…

فقط من بودم

و یک دایره کوچک گچ

که شبیه قبر کوچکی بود برای رؤیاهای آدم.

دروازه‌بان برزیل روبه‌روی من ایستاده بود

اما چهره‌اش صاف نبود…

مثل آینه‌ای موج می‌زد،

چشمانش دو خط نور بود

و مدام خم می‌شد و باز می‌شد

انگار خودش هم از وزن این لحظه می‌ترسید.

من نفس کشیدم

یا شاید فقط تلاش کردم که نفس بکشم.

هیچ هوایی وارد سینه‌ام نشد.

و بعد یک چیز عجیب رخ داد—

چیزی که بعدها هیچ‌کس باور نکرد:

چمن زیر پایم شروع کرد آرام‌آرام بالا آمدن.

نه مثل تپه،

مثل موج دریا.

جلوتر، دروازه به عقب می‌رفت،

بزرگ‌تر می‌شد،

دورتر می‌شد،

و من حس کردم باید یک گل را

به فاصله‌ی یک سال نوری بفرستم.

صدای قلبم دیگر ضربان نبود؛

چکش بود.

چکش محکمی که می‌کوبید:

“بزن… بزن… بزن…”

اما صدای دیگری هم می‌آمد،

صدایی پیرتر،

صدایی خسته،

صدایی مثل زمزمه‌ای دور:

«روبرتو… فراموش نکن… تو فقط یک انسان هستی… نه یک اسطوره…»

پا عقب رفت.

دنیا جمع شد در عضلات پایم.

برای یک ثانیه همه‌چیز سفید شد.

من زدم…

و توپ بالا رفت…

نه کمی بالا،

نه مثل یک شوت خراب…

توپ از جهان جدا شد.

مثل یک ستاره شلیک شد به آسمان.

برای لحظه‌ای کوتاه

احساس کردم دارم خودم را در آسمان می‌بینم:

کوچک، لرزان، شکسته.

بعد سکوت—

نه سکوت معمول.

سکوتی که می‌توانست پوست را پاره کند.

سکوتی که می‌توانست یک نفر را برای همیشه پیر کند.

و من پیر شدم.

همان‌جا.

در همان چند ثانیه.

مردی پشت سرم فریاد کشید.

مردی دیگر زانو زد.

اما من صدایی نمی‌شنیدم.

پاهایم نمی‌توانستند مرا نگه دارند

اما من نیفتادم…

چون یک فکر سمّی توی سرم تکرار شد:

“مردها حق ندارند زمین بخورند.”

ایستادم.

نه از قدرت.

نه از غرور.

از شرم.

از دردی که اجازه نمی‌داد حتی یک میلی‌متر تکان بخورم.

برزیل قهرمان شد.

جهان شادی کرد.

و من…

من در وسط زمین ایستاده بودم

و حس می‌کردم سراسر زندگی‌ام

در برابر چشمانم می‌ریزد

مثل نارونی که ریشه‌اش را از خاک کشیده باشند.

آن لحظه، من نه قهرمان بودم

نه شکست‌خورده.

من فقط یک روح بودم

که داشت زمین مسابقه را ترک می‌کرد

در حالی که بدنش هنوز آنجا ایستاده بود.

و نام این داستان؟

مردی که ایستاده بود.

چون اگر می‌افتادم…

دنیا شاید می‌فهمید

که پشت آن اسطوره،

پشت آن موهای دم‌اسبی،

پشت آن شماره ۱۰…

فقط یک انسان بود.

انسانی که یک پنالتی

او را برای همیشه در تاریخ

جاودانه کرد…

اما نه آن‌طور که خودش آرزو داشت.

۱۸
۱۶
Ards
Ards
من آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید