
اولین بار، رنگ از پشت گوشش بیرون زد.
نه ناگهانی؛
مثل عرقی که تصمیم گرفته باشد حقیقت را بگوید.
قرمز نبود. هنوز نه.
سایهای گرم بود، میان صورتی و زنگزده، با بویی شبیه آهنِ تازهای که به هوا خورده باشد. مأمور ثبت، لحظهای مکث کرد. دستگاه را دوباره کالیبره کرد. همیشه خطا وجود داشت. شهر یاد گرفته بود که خطاها را قبل از دیدن، انکار کند.
زن ساکت نشسته بود. نه به دیوار نگاه میکرد، نه به شیشه. به هیچچیز خاصی نگاه نمیکرد. انگار نگاهکردن هم میتوانست رنگ بسازد.
قفس شیشهای، تمیز بود. بیش از حد تمیز.
سطحش هیچ بازتابی نداشت؛ طوری طراحی شده بود که بدن، خودش را نبیند. چون دیدن، آغاز پرسش است.
در شهر، سالها پیش، رنگها ممنوع شده بودند.
نه بهعنوان پدیدهای زیباشناختی، بلکه بهعنوان نشت معنا.
کمیتهی حسی تشخیص داده بود که رنگ، پیامد مستقیم احساس است و احساس، دشمن تعادل عمومی.
آدمها بیرنگ تربیت میشدند.
نه شاد، نه غمگین؛ فقط کارا.
زن، قاعده را نقض نکرده بود.
او فقط بدن داشت.
رنگ دوم، روی مچ دستش ظاهر شد. آبی.
نه آبی آسمان؛
آبیِ آبِ مانده در زیرزمین.
بوی رطوبت کهنه بلند شد. مأموران ناخودآگاه عقب رفتند. بوها هنوز کاملاً حذف نشده بودند. حذف کامل همیشه هزینه داشت.
پزشک گفت: «ترس.»
نه با قاطعیت؛ با عادت.
انگار ترس، واحد اندازهگیری باشد.
زن پلک نزد.
ترس، در او اتفاق نیفتاده بود؛ ترس از او عبور کرده بود.
آنها شروع به ثبت کردند:
زمان ظهور رنگ، شدت، بو، محل نشت.
بدن زن، به سندی تبدیل شد که خودش اجازهی امضا کردنش را نداشت.
در گزارشها نوشتند:
«مورد ۴۱۷ – نشت غیرارادی حقیقت.»
کلمهی حقیقت، فقط در فرمها استفاده میشد.
در گفتوگوها، جای خود را به «اختلال» داده بود.
شبها، وقتی نورها کم میشد، زن تنها نبود.
قفس شیشهای پر میشد از سایهی بدنهایی که دیگر رنگ نداشتند.
بدنهایی که سالها تمرین کرده بودند احساس نکنند، اما هنوز به یاد میآوردند که زمانی چیزی از آنها بیرون میریخت.
یک شب، رنگ بنفش ظاهر شد.
تیره. غلیظ.
از کنار دهانش.
بو، همه را عقب راند:
بوی گوشت مانده.
پزشک نفسش را حبس کرد.
بنفش یعنی دروغ.
نه دروغ گفتن؛
درونداشتن دروغ.
او پرسید: «به چه فکر میکنی؟»
زن برای اولین بار لب باز کرد.
صدا بیرنگ بود.
گفت: «به اینکه اگر چیزی را نگویی، آیا هنوز دروغ است؟»
سؤال در فرم جایی نداشت.
آن شب، کمیته جلسه داد.
بحث این نبود که زن چه میکند؛
بحث این بود که دیدن او چه میکند با بقیه.
چند نفر از کارکنان گزارش داده بودند که هنگام خروج از بخش، رنگهایی «خیالی» دیدهاند. لکههایی روی دیوار. سایههایی روی دست خودشان. کمیته این را خطرناکتر از خود زن دانست.
حقیقت، مسری بود.
روز بعد، تصمیم گرفتند درمان را آغاز کنند.
درمان یعنی آموزشِ نبودن.
زن را به دستگاه تنظیم حسی وصل کردند.
فرکانسهایی که احساس را صاف میکرد.
نه حذف؛
مسطح.
اولین نتیجه، خاکستری بود.
از شانهاش پایین آمد.
بیبو.
بیدرد.
مأموران آسوده شدند.
خاکستری یعنی تسلیم.
اما بدن زن شروع به کند شدن کرد.
نه بهمعنای مرگ؛
بهمعنای غیبت.
پوستش سرد شد.
نبضش هنوز میزد، اما انگار تصمیمی در آن نبود.
پزشک فهمید.
نه با علم؛
با ترس.
اگر بدن دیگر چیزی نگوید،
آیا انسان باقی میماند؟
در آخرین روز، زن دیگر رنگ نداشت.
قفس شیشهای شفافتر از همیشه بود.
هیچ بویی نبود.
او زنده بود.
کاملاً موفق.
اما هنگام انتقال، چیزی اتفاق افتاد که در هیچ پروتکلی نیامده بود.
روی کف قفس، لکهای ظاهر شد.
نه رنگ.
نه نور.
چیزی شبیه شفافیتِ غلیظ.
مثل هوا، اما سنگینتر.
مثل سکوت، اما دیدهشدنی.
هیچکس نامش را نمیدانست.
هیچ دستگاهی آن را ثبت نکرد.
پزشک فقط ایستاد.
و برای اولین بار، احساس کرد چیزی در بدن خودش میخواهد بیرون بیاید.
داستان اینجا تمام نشد.
اما شهر تصمیم گرفت آن را ادامه ندهد.
چون بعضی حقیقتها،
اگر دیده شوند،
دیگر نمیشود وانمود کرد که بدن نداریم.