ویرگول
ورودثبت نام
Ards
Ardsمن آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
Ards
Ards
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

نُت آخر دیوار

برلین شرقی – پاییز ۱۹۸۹

مه سرد مثل شال خاکستری روی خیابان‌ها افتاده بود. در هر گوشهٔ شهر، سایهٔ مأمورین استازی مثل چاقوی کندی که به پوست می‌چسبد، حس خفقان را در گلوی مردم فرو می‌برد.

اِما اشتاینر، دختری با موهای به‌رنگ گندمِ خاموش و چشمانی که انگار همیشه چیزی را گم کرده‌اند، هر شب از کنار دیوار می‌گذشت.

دیوار برایش فقط سیمان نبود—

به شکل وحشیانه‌ای خاطره پدرش را حمل می‌کرد؛ مردی که پنج سال پیش هنگام فرار، زیر همین دیوار ناپدید شده بود.

اما شب‌هایی بود که هوا بوی دیگری داشت.

بوی امیدی لرزان.

از آن‌سوی غرب، صدای ویولن می‌آمد.

نه بلند—نه کامل—اما آن‌قدر زنده که بشود از پشت سیمان فهمید نوازنده درد را می‌شناسد.

یوناس کروِر، ویولنیست جوانی که از شهرت کوتاهش فقط عکس‌های زرد مانده بود، هر شب روبه‌روی دیوار می‌ایستاد.

ویولنش ترک داشت، دسته‌اش خَش برداشته بود، اما صدا…

صدایش مثل کسی بود که هنوز زنده ماندن را باور دارد.

او برای مادرش می‌نواخت

—زنی که سال‌ها پیش از شرق فرار کرده بود و هرگز لبخند واقعی نزد.

اما گاهی…

می‌زد چون حس می‌کرد کسی در شرق گوش می‌دهد.

یک شب تاریک، چراغ‌های خیابان زودتر خاموش شد؛ برق رفته بود.

اِما بی‌اختیار جلو رفت.

قلبش تند می‌زد. مأمورین با چراغ‌قوه‌ها قدم می‌زدند، اما چند ثانیه خلوت پیدا شد.

نوک انگشتش را روی دیوار گذاشت و نجوا کرد:

«تو… هنوز اونجایی؟»

ویولن یکهو ساکت شد.

بعد صدایی از آن‌سوی سیمان—خشدار، مردد، اما گرم:

«تو… صدا کردی؟»

اِما خشکش زد.

گلوش خشک شد اما گفت:

«من هر شب گوش میدم.»

چند ثانیه سکوت.

بعد:

«پس واسه تو می‌زدم… همیشه.»

باد سرد بین‌شان پیچید.

دیوار انگار لحظه‌ای نفس کشید.

آن‌ها همدیگر را نمی‌دیدند،

اما انگار دست‌هایشان از میان دیوار به هم رسیده بود.

هر شب، بین عبور مأمورین، در دو شکاف سیمان پنهان می‌شدند.

صداها آرام ردوبدل می‌شد:

اِما: «می‌دونی این‌طرف چی قشنگه؟ بوی نان تازه صبح‌ها. مردم با اینکه غم دارن، اما هنوز سلام می‌کنن. نورِ پنجره‌ها… همه‌ش شبیه نفس‌های کوچیکه.»

یوناس: «غرب هم قشنگی داره… اما گاهی زیادی پرنور میشه. آدم حس می‌کنه توی این همه آزادی، گم میشه. ولی… اینجا یه چیز هست که هیچ‌جا نیست.»

اِما: «چی؟»

یوناس: «صدا تو.»

اِما لبش را گاز گرفت تا گریه نکند.

اِما: «می‌دونی من چی آرزو می‌کنم؟

یه روز بیام اون طرف دیوار… نه برای آزادی… فقط برای اینکه ببینم دستایی که این صدا رو می‌سازن، چجوری ویولن رو لمس می‌کنن.»

یوناس: «و من… آرزو می‌کنم یه بار فقط یه بار نگاهت کنم. فکر کنم تو این‌طرف، چیزهایی هست که ما این‌طرف هزارسال گم کردیم… گرمای آدم‌ها.»

بین حرف‌هایشان همیشه صدای پوتین‌ها می‌آمد.

هر بار که چراغ‌قوه‌ای نزدیک می‌شد، مجبور بودند ساکت شوند.

گاهی اِما فقط نفس‌های یوناس را می‌شنید—

نفس‌های تندِ آدمی که می‌ترسد ولی عقب نمی‌رود.

۹ نوامبر ۱۹۸۹

شهر مثل قلبی بود که ناگهان شروع کرده باشد به تندزدن.

فریاد مردم، صدای پتک، صدای گریه، صدای خنده، همه در هوا پیچیده بود.

اِما دوید.

دستش را روی همان نقطه همیشگی گذاشت.

«یوناس! یوناس! اگه صدای منو داری بیا… دیوار داره می‌میره!»

صدای جمعیت همه‌جا بود.

ناگهان صدای ویولن بلند شد.

نه آرام—نه لرزان—

بلند، پرغرور، مثل فریاد آزادی.

اِما اشکش جاری شد.

صدای ویولن از پشت دیوار نزدیک‌تر شد… و نزدیک‌تر…

و بعد—

اولین ترک بزرگ دیوار درست جلوی دستش پدیدار شد.

سیمان لرزید.

سنگ‌ها سقوط کردند.

نور سفید از شکاف زد بیرون.

در میان غبار و نور و فریاد مردم،

یوناس ایستاده بود.

ویولن در دستش، نفس‌نفس، خاک‌آلود، اما چشم‌هایش…

چشم‌هایش انگار تمام موسیقی جهان را داشت.

اِما دستش را روی دهان گذاشت.

یوناس جلو آمد.

چشمانش خیس بود.

یوناس: «بالاخره… رسیدم به چشمات»

اِما یک قدم جلو رفت، صدایش از گریه می‌لرزید:

اِما: «و تو… سکوت منو شنیدی.»

چند لحظه فقط نگاه کردند—

نه جرئت داشتند لمس کنند، نه دور شوند.

هر لحظه‌شان شبیه یک عمر بود.

بعد، آرام…

انگار دو جهان به هم می‌رسند،

انگار دیوار مجبور شد آخرین نفسش را بکشد—

اِما به آغوشش رفت.

یوناس ویولن را رها کرد و با هر دو دست او را گرفت.

جمعیت پشتشان فریاد زد، سنگ‌ها فرو ریخت، نورها روشن شدند…

و میان این هیاهو،

یک حقیقت روشن بود:

دو نفر، پیش از آنکه دیوار فرو بریزد،

قلب‌هایشان را از میانش عبور داده بودند.

دیوار
۳۵
۴
Ards
Ards
من آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید