
چهلودو سالگی
امروز شمعی را فوت کردم
که بیشتر شبیه چراغِ اتاقِ انتظار بود
تا جشن.
کیک سرد بود
و لبخندها محترمانه؛
انگار همه میدانستند
این تولد،
بیشتر یادآوری است
تا شروع.

چهلودو سالهام
و هنوز گاهی
دلم میخواهد کفشهایم را دربیاورم
بدوم وسط حیاطی که دیگر وجود ندارد،
دستم بوی خاک بدهد
و کسی صدایم کند
با همان اسم قدیمی
که قبل از زخمها صدایم میزد.
به پشت سر که نگاه میکنم
زندگی شبیه ایستگاهیست
که بعضی قطارهایش
هرگز نایستادند.
آدمهایی که باید میماندند، رفتند.
عشقهایی که قرار بود نجات بدهند،
درس شدند.
و من
بین رسیدنها و نرسیدنها
قد کشیدم
بیآنکه بفهمم
کی بزرگ شدم.
عاشق شدم…
نه یکبار،
نه ساده.
عاشق شدم
مثل کسی که باور دارد
اینبار فرق میکند.
اما بعضی عشقها
برای ماندن نمیآیند،
برای شکستن میآیند
تا بفهمی
چقدر هنوز زندهای.
شکست خوردم
وقتی مطمئن بودم حق با من است.
پیروز شدم
وقتی دیگر برایم مهم نبود.
و فهمیدم
پیروزی همیشه شادی ندارد
و شکست
همیشه پایان نیست.
امروز
در چهلودو سالگی
دلم برای خودم تنگ است؛
برای آن نسخهی کوچک
که هنوز فکر میکرد
دنیا اگر سخت است
حتماً عادلانه هم هست.
کاش میتوانستم بغلش کنم
و بگویم:
«همهچیز درست نشد،
اما تو دوام آوردی…
و همین
کم معجزهای نیست.»
شمع خاموش شد.
کیک تمام شد.
و من ماندم
با یک آرزو
نه برای موفقیت،
نه برای عشق بزرگ؛
فقط برای اینکه
در چهلوسه سالگی
هنوز بتوانم
گاهی
دلم برای بچگیام تنگ شود
و نمرده باشم.
تولدم مبارک 🌹🌹🌹🍰