ویرگول
ورودثبت نام
Ards
Ardsمن آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
Ards
Ards
خواندن ۳ دقیقه·۱۷ روز پیش

کاست.دوچرخه.پنجره

کوچه‌ی «شمشاد» در دل محله‌ای که همیشه بوی نان سنگک و خاکِ تازه‌خیس داشت، حال‌وهوای خودش را داشت؛ بچه‌هایی که با توپ پلاستیکی دنبال هم می‌دویدند، مردهایی که روی پله‌ی دکان نشسته بودند و روزنامه‌ی دیروز را می‌خواندند، و دخترانی که با مانتوهای ساده از مدرسه برمی‌گشتند. دهه شصت بود؛ دنیا کوچک‌تر بود، ترس‌ها بزرگ‌تر، اما دل‌ها عجیب روشن‌تر.

در همین کوچه، مهدی هر روز با دوچرخه‌ی کورسی زنگ‌خورده‌اش از کنار خانه‌ای رد می‌شد که پنجره‌ی طبقه‌ی دومش برای او حکم آسمان را داشت. پشت همان پنجره، فریده زندگی می‌کرد؛ دختری با لبخندی از جنس آرامش.

مهدی عاشقش شده بود—بی‌صدا، بی‌ادعا، بی‌هیچ کلمه‌ای.

اما شوق حرف‌زدن نداشت؛ فقط سکوت و دست‌پاچگی.

تا این‌که یک روز یک ضبط صوت پاناسونیک دست‌دوم خرید. همان‌ها که وقتی روی پخش می‌زدی، اول صدای «تق» می‌داد و بعد آهنگ‌ها را با یک خش‌خش دلبرانه پخش می‌کرد.

او شبانه، زیر نور کم‌رنگ چراغ آشپزخانه، یک نامه‌ی صوتی ضبط کرد. صدایش می‌لرزید:

«سلام فریده… نمی‌دونم این صدا بهت می‌رسه یا نه… فقط می‌خواستم بگم… وقتی تو می‌خندی، حتی شهر هم یه جور دیگه می‌شه… من…»

جمله‌ها نصفه‌نیمه بود. چند بار خرابش کرد، چند بار خجالت کشید، و آخرش همان نسخه‌ی نصفه‌کاره را داخل پاکت گذاشت، کاست را چسباند، و نیمه‌شب آرام انداخت لای درِ خانه‌ی فریده.

صبح زود، وقتی کوچه هنوز خواب‌آلود بود، فریده جلوی در دیده بودش.

عجیب بود؛ دخترهای آن سال‌ها معمولاً محتاط بودند، اما فریده با شجاعت عجیبی کاست را برداشت و همان روز عصر، با دلی لرزان، یک نامه‌ی کوچک پشت پنجره گذاشت؛ جایی که فقط مهدی می‌توانست ببیند:

«فردا صبح، از کوچه که رد شدی، سرتو بالا بگیر. اگر بالا گرفتی… من هم جوابمو می‌دم.»

و همین یک جمله، دنیای مهدی را زیر و رو کرد.

فردا صبح، او دوچرخه‌اش را برداشت. دست‌هایش می‌لرزید. زنجیر لق بود، اما دلش مثل آفتاب ظهر تیر داغِ داغ بود.

کوچه خلوت بود.

سکوت…

بوی خاک مطلوب…

و پنجره‌ای که پرده‌اش کمی کنار رفته بود.

مهدی رکاب زد.

رسید وسط کوچه.

نفسش را حبس کرد.

وقتِ بالا گرفتن سر بود.

همان لحظه—

آژیر قرمز زد.

سریع. گوش‌خراش.

از آن‌هایی که قلب آدم را از جا می‌کند.

مهدی یک لحظه مردد شد.

اما فقط یک لحظه.

بعد…

سرش را بالا گرفت.

فریده پشت پنجره بود.

چشم‌هایشان در هم گره خورد.

لبخندی کوچک گوشه لبش نشست؛ آرام، خجول، شبیه اعترافی بی‌صدا.

و درست در همان لحظه—

انفجار.

بمب چند کوچه آن‌طرف‌تر فرود آمد اما موجش مثل پتک کوبیده شد به آسفالت.

دوچرخه از دست مهدی جدا شد، هوا را شکافت و افتاد.

کاستی که توی جیبش بود از ضربه بیرون پرید، روی زمین چرخید و خاک گرفت.

فریده از پشت پنجره فقط توانست یک جیغ کوتاه بکشد.

بعد همه‌چیز خاک شد، دود شد، صدای همهمه‌ی همسایه‌ها و دویدن‌ها و فریادها…

وقتی مردم دویدند و به او رسیدند، مهدی دیگر تکان نمی‌خورد.

چشم‌هایش نیمه‌باز مانده بود، درست همان‌طور که هنوز داشت به پنجره نگاه می‌کرد؛ همان لحظه‌ی لبخند فریده، آخرین تصویری بود که دید.

فریده هیچ‌وقت آن روز را با کسی حرف نزد.

هیچ‌وقت کاست را پس نداد.

هیچ‌وقت پرده‌ی آن پنجره را دوباره کنار نزد.

روزهای بعد، فریده با چادر مشکی از خانه بیرون رفت؛ نه برای مجلس، نه برای نشانی دادن اندوهش—برای خودش.

برای عشقی که هنوز اتفاق نیفتاده بود، اما تمام زندگی‌اش را گرفت.

سال‌ها بعد، کوچه‌ی شمشاد از نو ساخته شد. بچه‌ها بزرگ شدند.

اما فریده هنوز هر شب، آن کاست خاک‌گرفته را در دست می‌گرفت و صدای خش‌خش‌آلود و لرزان مهدی را پخش می‌کرد:

«وقتی تو می‌خندی… حتی شهر هم یه جور دیگه می‌شه…»

و هر بار…

بی‌هیچ اشکی، فقط گوش می‌داد.

چون اشک‌هایش همان روز…

کنار همان پنجره،

تمام شد.

دهه شصت
۳۶
۱۵
Ards
Ards
من آرشم دامپزشکی که نجار شد ولی عشقش نویسندگیه😎
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید