
باران از سپیده دم شروع شده بود؛ ریز، آرام و وسواسی. خیابان خیس بود و سنگفرشهای جلوی کافه زیر نور تیر چراغ برق مثل چشمهای خستهی آدمها برق میزدند.
لیا کلید را در قفل چرخاند، در را هل داد و بوی قهوهی مانده از دیشب همراه بخار سرد بیرون زد. همیشه قبل از هر کاری دستگاه اسپرسوساز را روشن میکرد؛ صدای گرمِ قلقلِ اولش انگار به او میگفت: یه روز جدید شروع شد، دختر.
چند دقیقه بعد، مثل هر روز، اولین اسپرسو را برای خودش گرفت. تلخ، غلیظ، بیهیچ چیزی اضافه.
لیوان کوچک گرم بود و لیاما زیر لب گفت:
— تلخی تو خوبه… حداقل میدونم صادقی.
در همین موقع، سایهای پشت شیشه ظاهر شد. حتی قبل از اینکه در باز شود، لیا میدانست کیست. سامان با همان کت خاکستری و موهای همیشه آشفته وارد شد.
— صبح بخیر…
صدایش مثل همیشه نیمهخواب بود.
لیا لبخند محوی زد:
— اسپرسوی همیشگی؟
— آره… همون که بیدارم میکنه و بعد دوباره خوابم میکنه.
لیا خندید:
— اسپرسو همچین کاری نمیکنه.
سامان آرام سرش را تکان داد و روی صندلی همیشگی نشست؛ کنار پنجره، جایی که باران پشت شیشه میلغزید.
— چرا میکنه… اگه از جای درستی بیاد.
لیا چیزی نگفت، اما گونههایش کمی گرم شد.
وقتی فنجان را روی میز گذاشت، سامان نگاهی طولانی به او کرد. از آن نگاههایی که انگار چیزهایی را میفهمند بدون اینکه گفته شوند.
— لیا… میتونی یه چیزی بپرسم؟
— بپرس.
— چرا هر روز قبل از اینکه من بیام، یه فنجون اسپرسو آمادهست؟
لیا جا خورد.
— تو… دیدی؟
— هر روز. میفهمم کار کسی نیست… چون کسی مثل تو قهوه نمیریزه.
لیا سعی کرد آرام باشد.
— نمیدونم… شاید عادت شده.
سامان آه کوتاهی کشید.
— یا شاید منتظری کسی بیاد.
لیا خندید، اما خندهاش لرز داشت.
— و اون کس… تویی؟
سامان جواب نداد. فقط اسپرسو را برداشت و نوشید. تلخی قهوه روی زبانش ماند و با صدایی پایین گفت:
— لیا… من یه چیزی باید بهت بگم.
اما درست در همین لحظه، مشتری دیگری وارد شد و حرفش نیمهکاره ماند. بعد از رفتوآمد مشتریها، سامان از صندلی بلند شد.
— امروز… شاید آخرین روزی باشه که میام.
لیای بیحرف ماند. انگار هوا یک لحظه از ریههایش بیرون رفت.
— چرا؟ — صداش شکست، خیلی کم ولی قابل شنیدن.
سامان به کفشهایش نگاه کرد.
— آدم بعضی وقتا میفهمه داره جایی میمونه که… نباید بمونه.
— ولی تو اینجا رو دوست داشتی.
— آره. همین مشکلشه.
سکوت. سنگین.
سامان دست داخل جیبش برد و یک برگهی تاخورده بیرون آورد.
— اینو دیشب نوشتم. نذارم بمونه رو دلم.
لیا دست دراز کرد تا برگه را بگیرد، اما باد ناگهانی در را کوبید، کاغذ از انگشتان سامان رها شد، روی زمین افتاد، و همراه پای رهگذری که بیهوا قدم میزد، از آستانهی در بیرون رفت.
— وای… وای نه! — لیا دوید، اما باران کاغذ خیس و نازک را روی آسفالت چسباند، و باد بعدی آن را برد زیر ماشین عبوری.
تمام شد.
لیا برگشت. چشمهایش نم داشت.
— سامان… چی توش بود؟ چرا دادی بهم؟
سامان نفسش را محکم بیرون داد.
— چون من بلد نیستم این چیزها رو روبهرو بگم.
— ولی الان بگو.
نگاهش کرد. عمیق، ناراحت، پر از چیزهای نگفته.
— نه… اگه از روی کاغذ نخوندی، شاید نباید میشنیدی.
— خواهش میکنم…
اما سامان عقب رفت، دستش روی دستگیرهی در.
— لیا… بعضی چیزها فقط یه بار فرصت گفتنشون هست. اون کاغذ تصمیم گرفت نرسه.
و رفت.
در بسته شد و صدای زنگ کوچکش کوتاه لرزید.
کافه خالی شد. بوی قهوه به نظر رسید سردتر شده.
سه هفته بعد، وقتی لیا داشت صندلیها را میچید، پاکتی زرد و نمکشیده داخل صندوق پستی کافه پیدا شد. رویش هیچ اسمی نبود. وقتی بازش کرد، دستخط سامان را شناخت.
«لیا
تو تنها جایی بودی که حس کردم هنوز میشه زندگی کرد.
ولی من آدمِ موندن نیستم.
نه از تو،
از خودم فرار میکنم.
تو…
تنها گرمی بودی که تو زمستونِ بلندِ من پیدا شد.»
لیا پاکت را بغل گرفت. چشمهایش گرم شد.
نشست پشت میز سامان. همان میز کنار پنجره. بیرون باران بود—دقیقاً مثل آن روز.
فنجانی اسپرسو ریخت. گذاشت جلوی خودش.
تلخ. صاف.
اما اینبار، همراه اندکی طعم اندوه.
لبخند کوتاهی زد و زیر لب گفت:
— تو از جای درستی اومده بودی… فقط زیادی دیر.
و در سکوتِ کافه، بوی اسپرسوی تلخ با طعم عشق نرسیده، هوا را پر کرد.