ویرگول
ورودثبت نام
Baran.j
Baran.j
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

خانه

بیرون هوا سرد و دلگیر بود و من چند روزی بود که خانه نشین بودم هوا سرد و طوفانی بود و آسمان تاریک و غمناک بود در دل من نیز طوفانی آمده بود طوفانی تند و شتابان شب بودو هوا تاریک شده بود و ابر های آسمان دلم در حال باریدن بودند و خانه ام تاریک و سرد بود او نیز مثل دل من طوفان زده شده بود و خانه مثل غاری شده بود که من در آن گیر کرده بودم می خواستم خود را تخلیه کنم اما کسی نبود چیزی نبود همه و همه دل تنگ بودم و من نیز از همه آن ها بد تر بودم و حال خوشی نداشتم اما دلیل اش را نمی دانستم می خواستم گریه کنم اما گریه ام نمی آمد قلم و کاغذم را برداشتم و شروع به نوشتن کردم و این بیت را نوشتم

گاه آرام گاه غمگین نبودم هیچ سامان

جلوی پنجره رفتم و شب را با دقت نگاه کردم و به خود آمدم و فهمیدم که چقدر جاهل بودم وقتی خوب شب را نگاه کردم دیدم شب با تمام تاریکی اش نور امیدی با نام ماه دارد اما دل من حتی آن ماه کوچک را نیز نداشت هلال ماه نورانی بود و مثل لبخندی بود که آن را به جهانیان هدیه می داد

لبخند بخشیدنی است من فهمیدم که حتی در سختی ها هم باید لبخند زد زیرا من وقتی حتی ظاهری لبخند می زنم از لبخند من یک نفر شاد می شود و با شاد شدن او من از صمیم قلب خوش حال می شوم

من پس از آن شب همیشه لبخند می زنم و هدیه می دهم ،می بخشم ،احساس بخشیدن را درک می کنم

پس چقدر خوب است به یاد داشته باشیم که اگر لبخند بزنیم این چرخه را می سازیم و حتی شاید این چرخه روزی به خود ما برسد وقتی که ناراحت هستیم از همان زنجیره کسی به ما لبخند بزند و ما شاد شویم

پس چقدر خوب است که این هدیه را از دیگران دریغ نکنیم و به یاد داشته باشیم که تاریکی ها تمام می شوند و روشنی جای آن ها را می گیرد



آسمان تاریکسیاهی ها تمام می شوند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید