نمایشنامه یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه نوشته مارتین مکدونا هم یکی از کتاب هایی بود که در زمان بی اینترنتیِ جنگ خواندم. در موقعیتی که خودم هم حالا در یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه نه، ولی در یک وضعیت خیلی خیلی خیلی خاکستریِ ترسناکِ خسته کننده بودم.
خب اولا اسم کتاب کمی عجیب است. یعنی با خودت میگویی دیگر چیزی نمیتواند انقدر سیاه و ترسناک باشد. ولی هست.
اما در نگاه اول چه چیزی به ذهن ادم میرسد؟ چه ماجرایی میتواند انقدر سیاه باشد؟ اردوگاه کار اجباری، نمیدانم آشویتس یا تجاوز یا ....
اما داستان درباره دو نویسنده است، هانس کریستسن اندرسون (نویسنده قصه های دخترک کبریت فروش، جوجه اردک زشت، پری دریایی و ....) و چارلز دیکنز(نویسنده داستان دوشهر، آرزوهای بزرگ و ...).
هانس در شهر کپنهاگ زندگی میکند و نویسنده خیلی معروف و محبوبی است که هر روز نامه های زیادی از طرفداران کوچک و بزرگش دریافت میکند.
اما سیاهترین نکته منبع الهام هانس است که
در یک جعبه ۹۰ سانت در ۹۰ سانت با یک سوراخ بالای آن در زیرزمین خانهش قرار داره.
یک دختر کوتوله سیاه پوست با یک پا!
تمام قصه ها و ایده ها را دختر میگوید و هانس به نام خودش به چاپ میرساند و از آنطرف هم خواهر این دختر در لندن در زیر زمین خانه چارلز دیکنز بوده و قصه های دیکنز را میگفته....
به هرحال قصه، قصه عجیبی است.
و اینکه منبع الهام خود مارتین مک دونا چه چیزی میتواند باشد عجیب تر.
درکل هر کس میتواند با کتاب ارتباط برقرار کند و درک خودش را از کتاب داشته باشد. کتاب حرف های زیادی برای گفتن دارد.
اما برگردیم به همان منبع الهام. واقعا ایده ها از کجا میآیند؟ اولین جرقه ها؟
جواب مشخصی ندارم اما چیزی که من درک کردم این است که شاید مغز همه ما همان جعبه ۹۰ سانت در ۹۰ سانت باشد که یک کوتولهی یک پای سیاه آنجا نشسته و به ما ایده میدهد.
کوتوله میتواند تمام دانستهها، تجربهها، دردها، رنجها، شادی ها و حتی تحقیر های ما باشد.
این کوتوله هم مثل کوتولوی هانس گنج ماست.