ایکاش یک سبزیِ ریز شدهی تفتدادهشدهی یخزده درونِ یکی از قفسههای فریزر بودم.
کاش هویجِ نارنجیِ تر و تازهی خوشمزه درونِ دستانِ یک کودک بودم که با اصرار فراوان آن را از مادرش گرفته.
ای کاش یک گوجهی لهشده درون جامیوهای بودم که از غصهی سرنوشتش در گوشهای کز کرده ودر آخر میترکد.
ای کاش، ای کاش مانندِ دوستم "جِمی" بودم. تا در تمامِ فصول، باد شاخههایم را با تکان تکانهایش برقصاند. تا در زمستان، برف همهی تنهام را سفیدی خالص کند.تا در پاییز، عشاقِ باراندوست، روی برگهای خزانشدهامقدم بگذارند.
اصلا من باید آن بادبادکِ رها در آسمان میبودم که سرنوشتش بستگی به قدرتِ انگشتهای کودکی خردسال داشت تا نخاش رها نشود.
من باید یخهای قالبی، من باید کَرهای نرم شده در دمای محیط، یا آردِ سفیدِ قنادی میبودم.
من میتوانستم دانهای گندم در دلِ گندمزاری چند هکتاری باشم.
من دلم میخواهد همچون کاغذی مچاله شده درونِ سطلِ آشغالِ یک نقاش باشم.
من، من میخواهم یک کراواتِ قرمز به دورِ گردنِ او باشم.
من باید یک کمربندِ زرین، به دورِ کمرِ پیرهنِ آن دخترک باشم.
من،
من نباید من میبودم.
این من، من نبود.
این من، من نیستم.
من، باید منی دیگر باشم.
شین.
@shiinsays