اگر به من بود، کنجِ تاریک و خلوتِ اتاقم کز کرده و در انزوای خویش گم میشدم تا به زمانی که ابدیت را بلعیده و از جهانِ اهداشدهای که از همان ابتدا تنها غم برایم به ارمغان آورد، رها شوم!
انسانها، دغدغههایشان، ارزشها و بیارزشیهایشان، خندهها و غم.هایشان، قهرهایشان، بود و نبودشان، همه بوی دردسر میدهد جمی! سلب آسایش کرده و نفَسم را میگیرند.
مدتی است در خنثیترین حالت ممکنم قرار گرفتهام و قرنها از آخرین نوشتنم میگذرد.
گویا همین یک روز قبل بود که نفسزنان، پر از تشویش، بهتزده و نالان، با تنی خیس از عرق، تپهها را، کوهها را، قدم به قدم بالا رفته و کمی رهاتر از قبل به پاییندست بازمیگشتم. شب نیز با تنی خسته، و روانی خستهتر، سر به بالین گذاشته و با امیدِ وداع گفتن به دار فانی، به خواب میرفتم....
گمان نمیکردم، اما انگار فشرده شدن میانِ پنجههای روزگار، عمق ندارد! هر لحظه که بگذرد به تهش نخواهی رسید. امیدی برای پایانش نیست. نقطهای برای انتهایش نخواهی داشت. نمودارش همینطور تخیلی به سمت آسمان، به سمت فنا، به سوی ابدیت، صعود خواهد کرد!
جمی، قرار بود انشایی بنویسم با مضمون "دوست آن است که گیرد دست دوست، در پریشانحالی و درماندگی". اما نخواهم نوشت جمی! هرگز نخواهم نوشت.
چرایش را هم نپرس، که واضح است!
گویا در پیشانینوشتم مقرر شده که رها شوم، که لایق رفاقت نباشم، که رها شوم، رها شوم...
خنجر تنهایی دوباره تیز شده و در مدت اخیر، همانند گذشته به قلبم نیشتر میزند. و من، متاسفانه دوباره باید به دنبالِ "پذیرش"، تیزیِ این تیزِ برّنده را کمتر و کمتر کنم....
سرت به درد آمد.
سخن کوتاه کنم.
روزگار دشوار است.
من تنها، کنج جهان، خیره به در نشستهام.
دریچهای آه نمیکشد.
بلبلی نمیخواند.
من، نمیخندد.
من، نمیگرید.
در پی مرگ میدوم.
او را نمیبینم.
او مرا نمیبیند.
بوی فاضلاب در مشامم پیچیده،
بوی تعفن میآید.
انسانیت، پوچ و هیچ شده، به فنا محکوم است.
بغض، چنگال تیزش را در گلویمان فرو کرده است.
روزگار دشوار است.
روزگار، واقعا دشوار است.
شین.
۲۴ام مرداد ماه هزارو چهارصد و صفر یک.
@shiinsays