چشم چشم، به روی این دو جفت چشمانِ قهوهایِ تیره رنگم که همرنگِ روزگار تیره و تارَم است، چشم! میخندم، رها میشوم، به صدایِ بینظیر شاخ و برگ درختان که در این باد شدید تکان تکان میخورند گوش میدهم، اصلا چشمانم را میبندم به روی تمااااامِ این کثیفیها تمامِ این رنگهای بالاتر از سیاهی که روزگار روی من و آدمیان پاشیده...
اما،
چه کنم؟
تا آخرین نفس مگر میتوان چَشمها را بست و لبخندِ جوکری بر لب نشاند و سوار بر خیال و آرزوها وانمود کرد خوشبختی را؟
مسلما جوابتان بله نیست وُ خیر است! خیر نمیتوان تا آخرین نفس، سر خود را همچو کبک در برف فرو کرد و اوممم احساس آرامش داشت!
شاید باورش سخت باشد برای شمایی که وضعیت روانیتان تا حدودی بدون آسیبِ جدی بوده، ولی باید بگویم که دیگر مغز درماندهام نمیتواند جملههای بالا را کامل کند...
فکر میکنم جایز باشد که بگویم در یک لحظه مغزم همراه با سلولهایش ریده و به چخ رفتند و من دیگر چیزی بنام "تمرکز"، روی ژنهایم تعریف نشده...
نمیدانم و به یاد ندارم که چه میخواستم بگویمکه با آن جملهها آغاز کردم...
حتی به جان مادرم (البته من اعتقادی به قسم ندارم و برای جلب اعتماد این را گفتم) نوشته را پاز کردم، چند ساعتی فکر کردم که برای ادامه چه باید نوشت، ولی دریغ و صد آه وُ افسوس که نوچ! هیچ به مغزمان نیامد برای ادامهی نوشته...
پس فکر میکنم به همین علت باید تا وضعیت وخیمتر نشده و طوفانها آغاز نشدهاند، به این نوشتهی بیسر و ته با یک نقطه پایان دهم و دیگر نروم سرِ خطِ بعدی.