پنج شش ساله که بودم؛بزرگترین رویایم؛تنهایی سینما رفتن بود.
توی اون محیط تاریک؛روی صندلی های سینما که از جسم کوچک من؛سنگین تر بودند مینشستم و مثل آدم بزرگ؛تا آخر فیلمو تماشا میکردم.
راستش هیچ علاقه ای به اردوهای مدرسه و با مدرسه به سینما رفتن نداشتم.اما این تفریح دوران کودکی؛وقتی خانوادگی بود؛لذت بخش میشد.
من احساس میکردم با رسیدن به رویاها و زیستن در رویاهایم؛قصه غصه ها را مانند قهرمانی افسانه ای تمام خواهم کرد.
من در کودکی و نوجوانی خودم را مسافری میدیدم که میتوانم با اراده خودم؛بر تقدیر پیروز شوم و پا به سرزمین رویاها بگذارم.سرزمینی که غصه در آن راه ندارد.
الان رویاهای کودکی و بخشی از رویاهای نوجوانی ام را زندگی میکنم.
اما راستش را بخواهید سهم غصه ها بیشتر از شادی هاست.
اصلا میخوام بگم حتی در دل قصه های خیالی به واقعیت پیوسته؛تو غصه را بیشتر لمس میکنی و این خاصیت بزرگسالیست.
درک من از زیستن واقعی از هجده سالگی شروع شده و از آنروز تا کنون؛هرگز برای رسیدن به هیچ رویایی؛بی تابی نکرده ام.
رویاها مسیر را به ما نشان میدهند اما هدف؛هرگز زندگی خالی از رنج نیست.
نمیخواهم بگویم شادی بدون رنج معنا ندارد.
لب کلامم اینست که رنج؛وبال گردنمان است.مثل کلفتک دزد و دست دراز و بد چهره ای که سرجهازی عروس آرزومند و زیباست.
با رنج هایتان آشتی کنید و آن ها را همچون کودکان شرور و عقب مانده ببینید که چون دردسر و تباهی چیزی برایتان ندارند اما در پس هر چالش با انها؛خورشیدک شادی از دور برایتان دست تکان میدهد.