دیروز؛هوا خوب بود.صبح جمعه ای که به روزهای غیر تعطیل شبیه بود.
حتی تابلوی دانشگاه خوارزمی در ایستگاه دروازه دولت مترو منو وسوسه کرد که در کافه روباز دانشگاه قهوه ای بخورم.
سریع یادم اومد امروز جمعه است و من باید به کلاس آقای کلانتری برم.
به رسم همیشه که هروقت گذرم به انقلاب میخوره؛سری به کافه دنجی که برایم یاداور خاطرات تلخ و شیرینم است زدم.
گارسون کافه؛دختربچه هفده هجده ساله و بسیار زیبایی بود
در بدو ورود؛با تظاهر به خوشحالی خوشامد گفت.
کافه خلوت بود و با آمدن دو سه تا مشتری دیگه فهمیدم که این برخورد یکسان به اون یاد داده شده.
ی صبحانه انگلیسی سفارش دادم.وسطای خوردن صبحانه مورد علاقه ام بودم.بعد سه روز بیماری و غذا نخوردن؛میتونستم اون صبحانه مفصل رو یک تنه ببلعم.اون دخترک بسیار زیبا رو در حال خوش و بش کردن با صاحب پنجاه و چند ساله اما سرحال و نیرومند کافه دیدم.مردک بالاتنه ای بسیار بزرگ داشت و پاهای لاغر و عضلانی با سر بزرگ و صورت سرخ و سفید و چشم های درشتی که موقع خندیدن؛هظوط دور آن عمیق تر دیده میشد.به هر بهانه ای دخترک را که انگار این مسأله برایش خوشایند بود؛لمس میکرد.
چطور میتوانست اینهمه جوانی و زیبایی و شور و شوق را اسیر و عروسک یک سفاک کند ؟
ناگهان دلم برایش سوخت.مثل خواهر بزرگترش.یعنی آن دختر پدر و مادر و خانواده ای نداشت که نگرانش شوند؟
مرد میانسال تنومند که مرا یاد ملاکان انگلیسی قرون وسطا می انداخت؛کلاه فرانسوی اش را سر کرد.صورت گنده و سرخ و سفیدش بیش از پیش نمایان شد و چهره اش را مضحک کرد.دخترک را به گرمی در آغوش گرفت و بعد گورش را گم کرد و رفت.از صبحانه خوردن سیر شدم.بغض و خشمم را با چای گرم روی میز فرو دادم و آن کافه را که دیگر نه دنج بود و نه زیبا-ترک کردم.مشغول پرسه زدن در میدان انقلاب بودم.کتابهای گوشه خیابان را به یاد دوران دانشجوییم ورق میزدم.اشک های گرمم روی گونه های سرد و سرما زده ام به من فهماند که خشم و اندوه فرو خورده؛بدجور خودش را پس داده.تا ساعت یک خودمو مشغول کردم و بعد کلاس شاهین با ده تا شاگرد دیگه شروع شد.
یک اتفاق بد در ابتدای روز؛چجوری میتونه حال ادمو بد کنه ؟!
به ده سال بعد دخترک اندیشیدم حتی پانزده سال بعد ...