ویرگول
ورودثبت نام
امیر رضا قاسمی
امیر رضا قاسمی
امیر رضا قاسمی
امیر رضا قاسمی
خواندن ۱ دقیقه·۲۲ روز پیش

ارزوی که برگشت قسمت ۳ اتش پنهان

سنا جلوتر اومد و امیر هنوز هم نمی‌تونست حرف بزنه. نه از ترس، نه از شوک…

بلکه از چیزی خیلی ساده‌تر…

از شوق.

یک سال بود که سنا رفته بود. رفته بود یه شهر دیگه، با خانواد‌ه‌اش. و امیر از همون روز آرزو داشت یه روزی سنا برگرده و تو همون مدرسه‌ای باشن که خودش توشه.

هر روز وقتی از جلوی نیمکت‌های خالی رد می‌شد، پیش خودش فکر می‌کرد کاش سنا بود، کاش دوباره ببینمش، کاش هم‌کلاسی‌مون بشه...

و حالا، درست توی بدترین لحظه‌ی روز…

بعد از دعوا، بعد از کبودی، بعد از مشت…

اون برگشته بود.

نه با لبخند، نه با بغض،

بلکه با یه جمله‌ی ساده که نشون می‌داد همون آدمیه که همیشه بود:

– هنوزم مشت‌زنی برات جذاب‌تر از فکر کردنه، امیر؟

امیر آروم گفت:

– برگشتی؟

سنا پلک نزد.

– انگار که من هیچ‌وقت نرفته بودم.

بعد نگاهی به علی انداخت.

– فکر کنم باید ازت تشکر کنم. اون مشت آخری رو خوب زدی.

علی لبخند زد و آروم گفت:

– خواهش می‌کنم… خانم فرمانده.

امیر خندید. بعد از مدت‌ها، با دل.

و درست همون‌جا، تو اون حیاط شلوغ، جایی بین سروصدا و لکه‌های خون خشک‌شده روی زمین، یه چیز ساده و آروم شروع شد.

آرزویی که برگشت...

سنا
۲
۰
امیر رضا قاسمی
امیر رضا قاسمی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید