دبیرستان مثل همیشه پر از سروصدا بود. صدای فریاد بچهها، صدای زنگ بلند، و بوی نم نیمبارون توی هوا پیچیده بود. امیر کولهش رو انداخت روی شونهش و از در حیاط وارد شد. همون اول که نگاهش افتاد وسط جمعیت، فهمید امروز یه چیزی فرق داره.
جمع شدن دور هم، یعنی دعوا.
نزدیکتر رفت. چندتا پسر قلدر مدرسه، دور یه نفر حلقه زده بودن. یکیشون داد میزد:
– فکر کردی زرنگی؟ با اون زبونت نمیتونی هرچی میخوای بگی!
امیر صورت اون وسطی رو شناخت: علی.
لاغر ولی مغرور، صورتش قرمز بود ولی عقب نمیکشید. با لحنی تیز گفت:
– بهتره بری از مامانت کمک بخوای، شاید اون بلد باشه جواب بده!
چند نفر خندیدن. همون لحظه مشت یکی از قلدرها بلند شد.
امیر بدون اینکه فکر کنه، جلو رفت.
با صدای بلند گفت:
– کافی نیست؟ سهتا به یه نفر؟ چه مردونه!
همه برگشتن سمتش. سکوت عجیبی افتاد.
قلدر اصلی با اخم گفت:
– تو دیگه کی هستی؟ زیاد فضولی میکنی!
امیر لبخند سردی زد.
– اسمم امیره. تازه اومدم این مدرسه. ولی اگه دنبال کتک میگردی، من اینجام.
و همون موقع مشت اول پرتاب شد....