ویرگول
ورودثبت نام
امیر رضا قاسمی
امیر رضا قاسمی
امیر رضا قاسمی
امیر رضا قاسمی
خواندن ۱ دقیقه·۲۲ روز پیش

غریبه‌هایی از دو سمت" قسمت ۴ اتش پنهان

صدای زنگ اول پیچید توی راهرو، و سیل دانش‌آموزا از حیاط سرازیر شدن توی راهروهای باریک و نمور مدرسه.

علی کنار امیر ایستاده بود و گفت:

– کلاس ما تو طبقه دومه، ولی امروز قراره چند نفر جدید بیان.

امیر با نگاهش دنبال سنا بود. سنا جلوتر ازشون قدم می‌زد، با بی‌خیالی همیشگیش.

علی نیم‌نگاهی به سنا انداخت و گفت:

– دخترخاله‌ته، نه؟

– آره. با خانوادمون تازه از شهری دیگه اومدیم این‌جا.

– چه شهری؟

– جنوب… خیلی دور بود. مدرسه اونجا یه جور دیگه بود.

– خب اینجا قراره خیلی چیزا عجیب‌تر باشه، رفیق!

رسیدن سر کلاس. صدای همهمه خوابید. همه سر جاشون نشستن. معلم وارد شد و گفت:

– ساکت! امروز سه تا دانش‌آموز جدید داریم.

همه برگشتن نگاه کردن. امیر و سنا ایستاده بودن. معلم با اشاره گفت:

– امیر و سنا، از شهر دیگه‌ای منتقل شدن. مهربون باشین باهاشون.

چندتا نگاه مرموز، چندتا پچ‌پچ...

امیر کنار علی نشست، سنا هم دو ردیف جلوتر.

اما قبل از اینکه درس شروع بشه، در کلاس دوباره باز شد.

صدای پاشنه‌ی کفش خاصی اومد.

همه برگشتن.

دختری با چهره رنگ‌پریده، موهای بسته، و نگاه بی‌حس وارد کلاس شد.

معلم گفت:

– و این هم نازنین. از لیست دانش‌آموزای محرمانه اومده.

صدای پچ‌پچ بالا گرفت.

علی زیر لب غر زد:

– این دیگه چرا اینجاست؟!

امیر پرسید:

– می‌شناسیش؟

– آره… ولی نه این‌جوری. قبلاً هیچ‌وقت مدرسه نمی‌اومد. یه جورایی… ممنوع بود بیاد. چون می‌گفتن مریضه یا یه چیزی داره.

امیر نگاهی به نازنین انداخت.

دختر عجیبی بود… نه مریض، نه سالم… فقط انگار از یه دنیای دیگه اومده بود.

سنا لحظه‌ای به نازنین خیره شد…

و برای اولین بار، نازنین هم به سنا نگاه کرد.

چیزی بین نگاه‌ها رد و بدل شد… نه دشمنی، نه دوستی… فقط سکوت.

اما همون لحظه، توی ذهن نازنین یه صدا پیچید:

«اون می‌تونه ببینه… درست مثل من…»

سنا
۲
۰
امیر رضا قاسمی
امیر رضا قاسمی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید