با صدای بوق ماشین عقبی، به خودش آمد.
چراغ راهنمایی از دل مه، سبز شد.
یعنی باید حرکت میکرد.
چند متری بیشتر نرفته بود که چشمش افتاد به کبوتر زخمیای
غلتیده در خون،
کنار خیابان،
انگار موهایش را کشیده بودند،
و تمام جانش از درد فریاد میکشید،
مثل زنی که فرزند مردهاش را زاییده باشد.
ترمز کرد.
در مهِ سرد و رقیق، کبوتر را در میان دستانش گرفت.
لحظهای خیال کرد که خودش را بغل کرده است
بدنی غرق در خون،
در مشتهای شیطان گیر افتاده.
جهان ایستاد.
قلبش دیگر نزد.
ناگهان باز خودش را پشت فرمان دید.
شیشهی بخار گرفتهی ماشین، دیدش را کور کرده بود.
چشمهایش خسته بود،
دلش میخواست تمام راه را
چشم بسته برود
و به انتهای این جهنم برسد...