راستش را بخواهید دیگر حتی تاریخ آغاز را به یاد ندارم اما به خوبی پایان را می شناسم. تلخی اش بعد از سالها زیر زبان قلمم است و ترسش هنوز در دل کاغذ. در طول این سالها هرگاه به آن نقطه نگریستم، بغضی از واژگان در گلویم و جای خالی این رهایی در ذهنم همیشه خودنمایی میکرد. همیشه در انتظار آغاز بود آن پایان بی رحم. بی رحمی ای که بی شک از دل طبیعتی بی رحم بیرون آمده بود. این بار هم می خواست قدرتش را به رخ انسانها بکشد و به راستی که کشید. زخم هایی که بر پیکر روحمان می گذارد هیچگاه خوب نمیشود و فقط چسب زخمی از جنس زمان بر آن گذارده می شود. من هم در آن روز گرفتار زخم تازه روزگار شدم. اما گذشت و امروز پیوند دوباره من و اوست. پیوندی به یادماندنی زیر نور مهتابی که بدون عینک هم بسیار زیبایی اش را به رخ چشمانم می کشد. چقدر دلتنگش می شوم و چقدر دیر به سراغ هم می آییم. ماه را می گویم. او شاهد بهترین و بدترین اوقات من است. و حالا، در این لحظه، لحظه آشتی من با قلمی که بعد از سالها که تراش زندگی کوتاهش کرده، هنوز هم می نویسد. هنوز عطر و بویی ناب دارد و هنوز مشتاق من است. و من مشتاق تر.
می کنم آغاز به نامش و به یادش که مقدر روزها و شبهایم است و جز او هیچ نپندارم.
آخرین لحظات ۱۹ تیر ۱۴۰۲
منبع تصویر: اُریب