روزگاری بود در ایران زمین
فقر و مرگ و خبر بد ایین چنین
روز و شب سیل سیاه اتفاق
احتکار و اختلاف و اختلاس
مردمان شهر از شهری به دور
بی تمدن و تخصص ها به زور
رحم بر هرنوع جنسی بود دور
مغزها خالی زفکر و عقل ها
جای خود را داده بر آفات ها
بی هنر برجسته میتازید و ما
بی هدف بر تکیهگاه هرزها
چرخهی تکرار بود این سرزمین
مینویسم وصف دوران را چنین
واقفم بر روزگاران قدیم