وقتی برای گرفتن چند عکس به روستای زیبای هجیج در استان کرمانشاه منطقه اورامانت رفتم ،همین طور که در روستا گشت میزدم چشمم به این پیرزن افتادکه نشسته بود روی تخته سنگی، مرا با دوربین دستم که دید انگار با درد پاهایش به زور بلند شد و با زبان کردی و چشمانی پر از درد و غم خوشیهای گذشته گفت :از من عکس نگیر.با التماس و خواهش اجازه گرفتن یک فریم عکس رو به من داد.اما به شرطی که عکس را برایش حتمن ببرم.من هم قول دادم که دو هفته دیگر برایش ببرم, اما او گفت زودتر ببرم ,اما برایم مقدورنبود.سری تکان داد و گفت اون موقع دیگه نیازی به عکس نداره.لبخندی زدم و گفتم چه فرقی داره مادر جان.....هفده روز گذشت و من برگشتم به روستا,سراغ پیرزن را گرفتم ,اما او دیگر نبود.او فوت شده بود.تازه متوجه صحبتش شده بودم.....او ده روز قبل تر رفته بود......دیگر هیچ.....اومیدانست که چه زمانی میخواهد برود.او میخواست برای اولین بار در زندگیش یک عکس از خودش ببیندکه نشد...