روزگاری درب این خانه به روی ساکنان و مهمانانش باز بودوآمد و شدی داشت در این عمارت فرزندانی زاده شدند وبزرگ و بالنده شدندودر همین عمارت چشمشان بروی دنیا بسته شدو به سرای دیگری رفتند.سالهاست درب این خانه بسته شده نه می آیند و نه میروند.تا وقتی که پدرم بود قلدرهای محل موش مرده بودند.....بعد از مرگش.....